-26

112 8 28
                                    


Couple:Taehyun/Beomgyu(TXT)

باد خنک کولر باعث میشد گرمای شدید تابستون اصلا حس نشه و وجود گیاه هایی که تعداد نسبتا زیادی ازشون توی اتاق حضور داشت به تازگی هوا کمک میکرد البته دو مرد جوونی که رو به روی زن نشسته بودن اونقدر غرق در افکارشون بودن که نخوان به وضعیت هوای اطرافشون‌ حتی دقت‌ کوچیکی بکنن.

چشم های هر دوی اونها به زنی بود که رو به روشون پشت میز چوبی خوش رنگی نشسته بود و حتی اون گلدون های کوچیک رو میزش هم‌ حضور داشتن و یه گلدون هم نزدیک تر از همه بهش بود ‌که اگه دو مرد حواسشون سر جاش بود میفهمیدن که اون گلدون برای زن خاصه با وجود اون دو جفت چشم زن‌ یا روانشناسشون میتونست بفهمه اون ‌دو نفر توی دنیای خودشون غرقن.

-خب چطوره این جلسه رو با مرور اینکه هفتتون چطور گذشت شروع کنیم؟ تهیون شی شما شروع میکنید اول یا شما بومگیو شی؟

زوج‌ بالاخره بعد از شنیدن صدای زن به‌ خودشون‌ اومدن اما سوال دکتر بی جواب موند و تنها تهیون‌ نگاه نا مطمئنی به بومگیو کرد که باز هم مثل تموم طول اون مدت بی جواب موند.

-خب اینطور که ‌معلومه قصد ندارید شروع کنیم هوم بعد یه هفته یعنی دلتون‌ تنگ نشده‌ نمیخواید حداقل با من یه رفع دلتنگی کنید؟ دلگیر شدم آقایون!

جو با شوخی دکتر هنوزم سنگین‌ بود اما باعث شد تهیون شروع کنه بالاخره به حرف زدن

-اینطور نیست دکتر جئون...

-اوه تهیون شی بالاخره کم کم داشتم صداتونو فراموش میکردم خب این هفته براتون چطور گذشت خوب؟ بد؟

تهیون بعد از مکثی نا مطمئن گفت:خب میشد گفت خوب بوده باهم کنار میایم داریم سعیمون رو میکنیم

-که اینطور اوضاع سرکارتون چطوره؟ همه چی عادیه؟

-همه چی عادیه و ‌میشه گفت خوب میگذره

بومگیو با شنیدن این مکالمه نفس عمیقی کشید‌ اما حتی اینم باعث نشد منفجر نشه

-چرا همه چیز براش عادی و ‌خوب نباشه؟ این آقایی که رو به روتونه الان یه ابر قهرمانه خانوم‌ دکتر معلومه که زندگیش عالیه داره مثل همیشه زندگی میکنه این اتفاق اصلا روت تاثیری گذاشت؟

جمله آخرش رو با صدایی که حتی از قبل هم بلندتر بود رو به تهیون گفت

و تهیون ذره ای ته دلش خوشحال شد که همسرش بالاخره بعد مدت طولانی ای باهاش حرف زده مهم نبود‌ حتی‌ چی گفته...

-بومگیو شی فکر نمیکردم‌ همسرتونو مقصر این اتفاق بدونید اینجور واقعا فکر میکنید؟

این بار بومگیو کمی آروم تر شد نگاهش رو از چشمای عاشق تهیون گرفت معلوم بود که این مردی که زندگیش رو نجات داده بود اون هم یه نجات واقعی رو مقصر هیچی نمیدونست تهیون هم آسیب دیده بود اون میفهمید اما این فشار روانی‌ای که ناعادلانه تقسیم شده بود نمیذاشت بومگیو بتونه منطقی باشه

تنها زمزمه کرد:نه...

-اینم میدونی که خودت مقصر نیستی مگه نه بومگیو؟

بومگیو بار دیگه‌ای با صدای بلند شکست هق بلندی زد و تهیون ناخوداگاه از روی صندلیش بلند شد خواست تیکه ای از وجودش رو قلبش رو دلیل ادامه دادن این زندگی کوفتیش رو به آغوش بکشه تا یادش بیاره که اون تنها نیست اما بومگیو با لمس شدن بازوش با تنها سر انگشتای تهیون واکنش بدی نشون داد و فریاد کشید:به من دست نزن!!!

و تهیون بود که خشکش زد چند بار بود این اتفاق میوفتاد؟

حسابش از دستش در رفته بود.

ایا به این وضعیت به این واکنش ها عادت کرده بود؟

حتی بعد این مدت طولانی هم نه...!

-مگه نمیگید من مقصر نیستم؟ مگه نمیگید من خودم قربانیم؟ پس چرا آدما اینطور نگاهم میکنن؟ تا وقتی پای تهیونه همه میگن آفرین چه مردی رفت تو دل آدم بدا همسرشو نجات داد پرنس تهیون پرنسسشو از دست هیولاها نجات داد جوری رفتار میکنن انگار این یه کارتون از دیزنیه!!! ولی من چی؟ چرا وقتی به بومگیو میرسید اینطوری میشید؟ اره تهیون اومد اما دیر کرد دکتر خیلی دیر کرد! زمانی اومد که مجبورم کردن هر روز پامو برا یه مردی که نمیشناسم باز کنم وقتی اومد که دیگه از زور اون موادی که نمیدونم حتی چیه بیهوش بودم فکر کردید به جسم بیهوشمم رحم کردن؟ نکردن دکتر نکردن...حالا که افتادم شب و روز توی تخت خوابم اما خواب به چشمام حروم شده با هر بار بستن چشمام میبینمشون حتی حسشون میکنم تجربه یه بارش سخت بود من هر شب تو خوابامم باز تجربش میکنم درد داره اینا همشون درد داره دکتر خیلی درد دارن اما آدما چی میگن؟ خوش به حالت چه همسر خوبی داری! حیف اون مرد که هرزه ای مثل تو گیرش بیاد! خودم با گوشای خودم شنیدم گفتن با خواست خودم فرار کردم و از همه چیز حتی لذت بردم آره اگه همه اینارو در نظر نگیریم دکتر من عالیم زندگیمون عالیه تهیون یه همسر نمونه‌ست...

اشک نه تنها رو صورت بومگیو پیدا میشد بلکه حالا صورت تهبون روهم خیس کرده بود

-این قهرمان بودن لعنتیم به چه دردی میخوره وقتی تویی که برات این کارارو کردم از همه غمگین تری گیو؟ من آشغال به چه دردی میخورم تو حتی اینارو بهم نگفتی گیو من نمیدونستم اینجور داری درد میکشی این برات زیاده گیو خیلی برات زیاده خرس عسلی من نا امیدت کردم تهیونی ببخش همیشه دیر رسید حتی این بار...

-تهیون شی لطفا بیرون منتظر بمونید باهاتون جدا صحبت میکنم

دکتر زمزمه کرد و تهیون با شونه های افتاده رفت و دکتر بلند شد و برای آروم کردن بومگیوای که دیگه بعد شنیدن حرفای تهیون غیرقابل کنترل شده بود فقط اشک میریخت اقدام کرد

این زوج راه زیادی رو برای رسیدن به آرامش داشتن

-

did you miss me?

Short stories Donde viven las historias. Descúbrelo ahora