Couple:Vernon/Seungkwan(Seventeen)
حوصلش حسابی سر رفته بود اسباب بازیاش سرگرمش نمیکردن حتی دلش نمیخواست نقاشی بکشه یا کارتون ببینِ ترجیح میداد اون لحظه رو توی آغوش پدرش باشه.
همین شد که اتاقش رو با قطار کوچیکی که براش از همه اسباب بازیاش با ارزش تر بود ترک کرد و همون طور که برای خودش صدای قطار رو در میورد قطار رو توی هوا تکون میداد و توی خیال خودش انگار که روی ریل ها داره قطار رو میرونه.
به اتاق پدرش که رسید با دست کوچیکش اول در زد اما بعد چند بار در زدن خبری نشد پس سعی کرد روی انگشتای کوچولوی پاش وایسه تا به دست گیره در برسه و درو باز کنِ.
توی اتاق خبری از باباش نبود صدای شیر آب خبر میداد که مرد توی حمومِ پس تصمیم گرفت روی تخت باباش منتظرش بشینِ ولی همین که اومد بشینِ احساس کرد روی چیز سفتی نشستِ سریع بلند شد با تعجب به دفتری که روی تخت رها شده بود نگاه کرد یه دفتر آبی که روش اسم باباش و یه اسم دیگه نوشته شده بود و یه عکس کوچیک از باباش خودش که انگار نوزاد بود و...و یه مرد غریبه که بغلش کرده بود...؟
تا جایی که میدونست خانوادش فقط به باباش و مامان بزرگش ختم میشد و کس دیگه ایُ نداشت.
با کنجکاوی بچگانش دفتر رو برداشت با اون چیزایی که توی مدرسه یاد گرفته بود اون دفتر شبیه یه دفتر خاطرات بود.
دفتر خاطرات کسی به اسم سونگکوان...؟
اولین صفحه دفتر یه عکس دو نفر باباش و سونگکوان بود و زیرش نوشته بود:"قصه زندگی ما برای چان کوچولوم"
کنجکاویش با دیدن اسم خودش بیشتر شد چرا سونگکوان اونجوری خطابش کرده بود اصلا چه ربطی به اون و باباش داشت؟ سوالای زیادی تو ذهن کوچولوش شکل میگرفتن تصمیم گرفت شروع کنِ به خوندن دفتر شاید داستان پشتش رو بفهمِ
"سلام چانی این منم سونگی آپا این دفتر برای توئه از طرف من تا هیچ وقت فراموشم نکنی میدونم خیلی کم پیشت بودم ولی آپا متاسفِ هیچ وقت فکر نکن دوست نداشتم که رفتم...شاید الان دلیلیش رو فهمیده باشی شایدم هنوز زودِ برات بفهمیش ولی بدون من همیشه عاشقت بودم"
هر لحظه تعجب چان بیشتر میشد اون...یه بابای دیگه داشت...؟
همون لحظه در حموم اتاق باباش باز شد
-هی چان این...
حرف ورنون نصف موند زمانی که دفتر آبی رنگ رو توی دستای پسرش دید همون لحظه هزار بار خودش رو برای حواس پرتیش لعنت فرستاد
-آپا...من یه آپای دیگه دارم...؟
ورنون با گذشت این همه سال هنوز هم نمیتونست با این قضیه کنار بیاد نمیتونست برای چان همه چیُ توضیح بده اون هنوز بچه بود...ولی حق داشت بدونِ...
بدون توجه به اینکه فقط با یه حوله ست سمت پسر کوچولوش رفت محکم بغلش کرد مثل همیشه که دلش برای سونگکوان تنگ میشد چان رو بغل میکرد نمیدونست چرا اون بچه اینقدر بوی همسرش رو میداد جوری که میتونست اون حجم از دلتنگیش رو از بین ببره
-خیلی سال پیش بود که آپات عاشق شد توی دبیرستان بود یه پسر بود که حسابی غر غرو بود عصبانیت های کیوتی داشت ولی خب اگه واقعا واقعا عصبانی میشد ترسناکم میشد ولی اون برای من خیلی خوشگل بود خوشگل تر از هر آدمی که دیده بودم اون پسر سونگکوانی بود عکسشُ دیدی میدونی کجا بهش اعتراف کردم؟ توی توالت مدرسه بود توی یکی از دستشوییا گیر کرده بود منم گفتم تا باهام قرار نذاره درو براش باز نمیکنم
-واقعا؟
چان با ناباوری به خنده های غمگین ورنون زل زده بود وقتی ورنون سرش رو به نشونه مثبت تکون داد چان هم خندید
-آخه خیلی باهام لج میکرد منم با زور بردمش سر قرار و همون قرار زوری بهش فهموند من چقدر خوبم
ورنون با اعتماد به نفس الکیش سعی داشت غمی که توی قلبش بود رو بپوشونِ چان به اعتماد به نفس باباش خندید
-هعی کوچولو نخند باور نمیکنی؟ از بچه سونگکوان انتظار دیگه ای نداشتم
خنده چان بیشتر شد حالا کنجکاویش نسبت به سونگکوان بیشتر شده بود میخواست بشناستش و انگار علاقه کوچیکی توی دلش جوونه زده بود
-و آره اینجوری بود عاشق هم شدیم و ازدواج کردیم و چند وقت بعدش تو به خانوادمون اضافه شدی خیلی کوچولو بودی که تو بغلمون گم میشدی یکم تا تونستیم بهت عادت کنیم و ازت مراقبت کنیم طول کشید فیلمایی که ازت گرفتیم هست بیشتر مثل فیلم کمدیِ ولی سونگکوانی واقعا بهتر از من بود انگار بیشتر دوست داشت و حسابی روت حساس بود هعی گاهی اوقات حتی تورو بغل منم نمیداد و وحشتناک ترین روزا روزایی بود که تو مریض میشدی خودشم باهات مریض میشد
-ولی آپا سونگکوانی کجاست؟
سکوت ورنون طولانی شده بود نمیدونست چی باید بگه
-تقریبا 6 ماهت بود که سونگی فهمید مریضِ...
-مریض؟ چه نوع مریضی سرما خورده؟
ورنون دستشُ بین موهای نرمِ چان کرد شروع به نوازشش کرد
-نه عزیزم یه مریضی خیلی بد بود حتی بدتر از سرما خوردگی
-یعنی اون خوب نشد؟
-سعی کرد خوب بشه بخاطر تو بخاطر من تموم سعیشُ کرد ولی نتونست و ازت معذرت خواست که تنهات گذاشته و این دفترو برات گذاشت تا هیچ وقت فراموشش نکنی
چان هنوز توی شوک بود ذهن کوچولوش نمیخواست باور کنِ هنوز آپاش رو به دست نیومده از دست داده بود به آخرین عکس خودش و سونگکوان نگاه کرد
"زندگی خیلی کوتاه بود چانی عاشقتم پسرم ببخش نتونستم تا آخرش کنارت باشم"
-
بالاخره کامبک دادم:)
نمیدونم خوب شده یا نه ولی امیدوارم دوسش داشته باشید
ESTÁS LEYENDO
Short stories
Historia Cortaداستان هاى كوتاه... (داستان هايى كه فقط يك صحنه رو به رخ ميكشن قبل و بعد داستان با تخيل شماست) -HADES