-17

358 23 23
                                    

Couple:sejun/subin(Victon)
مرد به آرومى دست هاش رو نوازش ميكرد گرماى اون رو ميتونست حس كنِ آغوشش رو ميتونست درك كنِ
و اين شادش ميكرد دل پسرك تنها به همين ها شاد بود به حس لامسه خودش و لمس هاى مردى كه كنارش بود
-براى اولين بار توى يه كافه بهم برخورديم سجونا يادتِ؟
سجون لبخند غمگينى زد ذهن اونم رفت توى اون كافه و اون لحظات
-قرار نيست هيچ وقت يادم بره چطور محو شده بودم
صداى خنده سوبين باعث شد سجونم لبخند بزنِ
-جورى محو شدى كه قهوتُ روى پات خالى كردى صداى جيغتُ نميتونم فراموش كنم
-هى تو دارى به منى كه سوختِ ميخندى؟
سوبين بيشتر از قبل خنديد دستش رو بالا اورد سعى كرد با كمك از لامسش بتونه لباى سجون رو پيدا كنِ يكم كه آروم تر شد جاى لمس انگشتاش گذاشت لباش لباى سجون رو لمس كنند و باعث بشن اون مرد بيشتر از قبل حس درد رو در كنار عشق حس كنِ...
سوبين بعد چند لحظه بالاخره تونست خودش رو راضى كنِ و از لباى سجون دل بكنِ
-اينم براى معذرت خواهى كه بهت خنديدم ولى باور كن خيلى خنده دار بود
-خيلى خب معذرت خواهيت چون قشنگ بود ميبخشمت
بيشتر از قبل توى آغوش هم فرو رفتن اين بار بازم سوبين شروع كرد به حرف زدن
-يادتِ با چه هيجانى اومدى گفتى من يه نقاش معروفم ميخوام اين بار تو مدلم بشى و من...
وقتى به اين جاى حرفش رسيد يهو حرفش رو قطع كرد هر دوشون جواب رو ميدونستن لبخند غمگين سجون حالا به قطره هاى اشك تبديل شده بودن هر بار اين موضوع مثل زخم بازى كه هر بار كسى با پاش روى اون فشار ميورد درد ميكرد سجون نقاشى با روحيه اى لطيف بود كه تو نگاه اول عاشق سوژه نقاشيش شده بود كه گوشه يه كافه پيداش كرده بود ولى...
-همون روز بود كه بعد گفتن "متاسفم ولى من چشمى براى ديدن نقاشىِ زيبات ندارم" براى اولين بار پاى گذاشتم روى دروغايى كه به خودم ميگفتم اعتراف كردم از نديدن خستم
مثل بچه گربه اى كه درخواست لمس بيشتر از طرف صاحبش رو داره سوبين خودش رو بيشتر به مرد فشرد هنوز هم دلش ميخواست بجاى ديدن مرد با دست هاش اون رو با چشم هاش ببينِ
-هيچ وقت يادم نميره چطور بعد چند روز اومدى پيشم اونم با نقاشى از من اون روز من تونستم خودمُ ببينم بعد اون همه سال تونستم ببينم چه شكليم و همش رو مديون تو و دستاتم سجونا اومدن تو و نقاشيات بزرگترين هديه بود كه باعث شد از كور بودنم احساس خوشحالى كنم چون اگه چشم نداشتم دستاى هنرمندت چشماى من شدن بخاطر همه چيز ممنونم
اين بار سجون بجاى كلامت لب هاش رو تقديم سوبين كرد...
-
خيلى عاشقانه نبود؟🚶🏿‍♂️

Short stories Donde viven las historias. Descúbrelo ahora