برای بار هزارم لپ تاپش رو خاموش کرد و به چهره خودش داخل اون صفحه سیاه رنگ خیره شد. چشمهایش هیچ ردی از اشک نداشتند و بغض هم نکرده بود! بی حوصله دستش رو لای موهایش کشید و کمی اونها رو بهم ریخت. اول دسامبر بود و امسال هوا به شدت سرد تر از سال های قبل شده بود. به سمت پنجره رفت.
چقدر دلش برای بیرون رفتن تنگ شده بود؟نگاه بی احساسش روی شاخه های سبز رنگ کاج چرخید. پنجره رو به عقب هل داد و اجازه داد تا باد سرد به آرامی داخل خانه اش وارد شود، ریه هایش رو پر از هوا کرد و از سردی اون، دربرابر گرمی بدنش، سرفه ای کرد.
اگر می خواست وارد رشته هنر بشود، قطعا بازیگر خوبی می شد . او می تونست به راحتی لبخند بزند و حتی قهقهه ، در حالی که نمی دونست فرق حس شادی با غم چیست.
او فقط نمی تونست درک کند که احساسات چی هستند. کتاب های زیادی دراین زمینه داشت و هیچوقت هم از خواندشون پشیمان نمی شد ...اما ،هربار که دوباره تک تک کلمات اون کتاب ها رو می خواند، بدون اینکه بفهمد، بیشتر پی می برد قرار نیست هیچ وقت معنی احساسات رو درک کند.
البته، فرقی نداشت. عادت کرده بود و از این شرایط چندان هم ناراضی نبود. تنها باید یک گوشه می نشست و منتظر مرگش می شد، بدون اینکه بدونه شاد بودن یعنی چه، یا حتی اشک ریختن به چه دلیل بود.
گفتنش ساده بود اما همینکه بهش فکر می کرد، باعث می شد بدنش به مور مور بیفتد، او هنوز آمادگی این رو نداشت که بگه " هی مرگ ! سلام "
آهی کشید و خودش روی کاناپه مقابل پنجره انداخت. هوای سرد، سالن رو در بر گرفته بود. پاهایش داخل بغلش جمع کرد و سر انگشت های یخ زده اش داخل هم قفل کرد.
چشمهایش رو بست. می خواست تصور کند که چه حسی دارد، وقتی کنار آب های دریا بایستد و آب از لای انگشت های پاهایش رد شود. وقتی که یک نفر او رو می زند ، چطور باید گریه کند. یا حتی چطور توی یک رابطه جنسی لذت ببرد.
فایده ای نداشت، اخمی کرد و چشمهایش رو آرام باز کرد. از روی کاناپه بلند شد و پنجره رو بست. به سمت اتاق رفت. تیشرتی که نمی دونست چرا تنش بود رو درآورد و بافت کرم رنگی تنش کرد. بعد از عوض کردن شلوارش، بارونی اش رو برداشت و به سمت در خروج رفت.
_ این وقت از روز هوا خیلی بده تهیونگا، دیشب اعلام کردند قراره بارون خیلی شدیدی بیاد! مراقب خودت باش.
تهیونگ لبخندی زد و سرش رو تکون داد
_ حتما آجوما ... شما هم لازم نیست هر وقت کسی از پله ها پایین میاد تا دم در بیاید، کمی به پاهاتون استراحت بدینبی دلیل شروع به راه رفتن روی سنگ فرش های پیاده رو کرد. با هر قدم، چتری هایش از روی پیشانی اش جلو تر می رفتند دوباره به عقب بر می گشتند. تقریبا نیم ساعتی در حال قدم زدن بود که احساس کرد قطره ای روی پیشانی اش افتاد.
_ اوه نه
YOU ARE READING
⌞ 𝘼𝙡𝙚́𝙭𝙞𝙩𝙝𝙮𝙢𝙞𝙖 ⌝
Random↳Alexithymia ↰ اتمام ↢ " ناتوانی در درک و بیان احساسات " ↢ " نمیبخشمت ↢ به خاطره تمام خنده هایی که از لبهام گرفت ↢ ولی میبخشمت ↢ به خاطره عشقی که در قلبم حک کردی " ↢ تهیونگ پسری که از بیماری آلکسی تایمیا رنج می بره و چی می شه اگه یک روز با یک رمان...