Taehyung pov "
تلفن رو از گوشم فاصله دادم. بعد از قطع کردن تماس سعی کردن لبخندی بزنم اما فایده ای نداشت. با قدم های کوتاه سمت انباری رفتم تا دنبال جعبه مناسبی برای نگهداری از اون توله خرگوش بگردم.
_ پیداش کردم
با دیدن جعبه قهوه ای رنگ و وارونه ای بین وسیله های خاک گرفته انباری، سمتش خم شدم و سعی کردم بیرون بکشم._ هیین
با دیدن عنکبوت سیاهرنگی که به سرعت از روی انگشتهام بالا رفت و به سمت ساغ دستم اومد، با انزجار دستم رو تکون دادم و سعی کردم اون روی زمین بندازم. اخمی کردم و بعد از دور کردن اون حشره اه کلافه ای کشیدم و جعبه رو برداشم._ یکم باید اینجا رو تمیز کنه
خطاب به نونا زیرلب زمزمه کردم و دستم روی قفسه های انباری کشیدم. با خاکی که بلند شد تک سرفه ای کردم و دستم توی هوا تکون دادم. عقب گرد کردم تا از انباری بیرون برم که چشمم به قاب عکس قدیمی افتاد.در سکوت به اون قاب عکس و چهره هایی که داخلش قرار گرفته بود خیره شدم. چشمهام پرده خاطراتی بود که مثل یک فیلم از جلوی دیدم رد میشد. اب دهنم قورت دادم و نگاهم از قاب عکس گرفتم تا بیشتر از این داخل خاطراتم غرق نشم.
دستم سمت قاب عکس بردم و اون روی میز خوابوندم، با برخورد سر انگشتهام یه چیزی نگاهم به پشت قاب دادم._ کلید؟
انگار که کسی اون کلید رو به پشت قاب عکس وصل کرده بود. با ناخنم چسب روی کلید رو کندم و اون رو بین انگشتهام گرفتم._اون موقع خیلی کوچیک بودم
با دیدن بافت قدیمی و سیاهرنگی که گوشه انباری اویزان شده بود لب زدم. کلید بین انگشتهام چرخوندم و با شنیدن صدای زنگ در به خودم اومدم.سریع از انباری خرج شدم، سمت آینه رفتم و بعد از مرتب کردن موهام با انگشتم سعی کردم مثل جونگ کوک لبخند بزنم و نا امید از نتونستنم، نگاه خنثی و بی احساسم رو از آینه گرفتم و به سمت در رفتم.
_ جونگ کوک شی چقدر زود رسی، ... شما؟
وقتی بی حواس در رو باز کردم با دیدن پسر قد کوتاه تری که به نظر از سرما یا چیزی میلرزید پرسیدم._ یونا؟ یونا کجاست؟
یک تای ابروم رو بالا دادم و حق به جانب پرسیدم
_ با خواهرم چه کاری دارید؟
بالاخره سرش رو بالا آورد و با بهت به من چشم دوخت. نگاهش آشنا بود، قبل اینکه فرصت تجزیه و تحلیل چهرش رو داشته باشه صدای بوقی به گوشم رسید._ تهیونگا
جونگ کوک پنجره ماشین رو پایین داده بود و من رو صدا زد. اون پسر چند لحظه برگشت و به جونگ کوک خیره شد. مات و مبهوت نگاه گیجش رو از جونگ کوک گرفت و به من داد._ ت.تهیونگ؟
زمزمه کرد، انگار که اسم آشنایی رو در کالبد یک غریبه دیده باشه. بی تفاوت از کنارش رد شدم و به سمت جونگ کوک رفتم. تند تر شدن ضربان قلبم تبدیل به یکی از چیز هایی شده بود که نمیتونستم بهش عادت کنم.
YOU ARE READING
⌞ 𝘼𝙡𝙚́𝙭𝙞𝙩𝙝𝙮𝙢𝙞𝙖 ⌝
Random↳Alexithymia ↰ اتمام ↢ " ناتوانی در درک و بیان احساسات " ↢ " نمیبخشمت ↢ به خاطره تمام خنده هایی که از لبهام گرفت ↢ ولی میبخشمت ↢ به خاطره عشقی که در قلبم حک کردی " ↢ تهیونگ پسری که از بیماری آلکسی تایمیا رنج می بره و چی می شه اگه یک روز با یک رمان...