Yuna pov"
بی حوصله خودکار رو لای موهایم فرو کردم و چرخوندم. آهی کشیدم و سرم روی کوهی از کاغذ های روی میز گذاشتم.
_ کیم تهیونگ
زیرلب زمزمه کردم، چقدر باید از دست این اسم می کشیدم؟!
سرم روی کاغذ ها حرکت دادم و بالا آوردم. چند تکه از اونها همراه موهایم از میز فاصله گرفت و دوباره روی میز افتاد. بدون فوت وقت چند تا از کاغذ ها رو با ته مونده انرژیم امضا زدم و بقیه رو مرتب شده داخل کشو قرار دادم.
بلند شدم و بعد از برداشتن پالتو، به سمت در دفتر رفتم. چیزی داخل کیفم ویبره می رفت._ تهیونگ، گفتم که میام دنبالت
با دیدن اسم تهیونگ، گفتم و گوشی رو بین شونه و سرم گرفتم. قفل در رو بستم و کیفم رو زیر بغلم گذاشتم و گوشی رو داخل دستم گرفتم._ بله تهیونگا
صدای مضطرب و ناآرامی، مردد پرسید
_ شما خواهر تهیونگ شی هستید؟پتعجب گوشی رو فاصله دادم، مطمئن بودم شماره تهیونگ بود. اخم کمرنگی کردم و بعد از زدن دکمه آسانسور، جواب دادم
_ بله...من هستم_ من کیم سوکجین هستم
ابرویی بالا انداختم. وارد آسانسور شدم و منتظر موندم تا ادامه بده.
_ نزدیک یک ساعت پیش، تهیونگ کاملا خوب و سرحال بود. اما ا-الان، رنگش پریده و بریده بریده نفس می کشه، م-ما نمی دونیم چی کار ک-کنیم...
برای چند لحظه سرم گیج رفت، هوای آسانسور بیش از حد خفه کننده به نظر می رسید. سرفه شدیدی کردم و اوق زدم. پشت سر هم دکمه آسانسور رو فشار دادم و با باز شدن در، خودم رو بیرون پرت کردم. حرارت بدنم بالا تر رفته بود.
_ش-شما خوبید؟
پسر با ترس پرسید." احمق " زیر لب گفتم و امیدوار بودم نشنیده باشه، دستم رو به دیوار سالن ستون کردم و نفسی گرفتم.
_ تهیونگ کجاست؟
لحنم غیر رسمی و تند بود. اما اهمیتی ندادم. سر گیجه ام شدیدتر شده بود._ اون... اینجا... دراز کشیده و-
_ نمی زاره زنگ بزنید اورژانس؟
سوال بود اما بیشتر لحنم خبری بود. این عادت تهیونگ بود، متوجه افت قند خونش نمی شد و نسبت بهش هم بی اهمیت بود. بدون فرصت برای اینکه جوابم رو بده، دستم روی دیوار حرکت دادم و تکیه ام رو ازش گرفتم.
_ پاهاش رو بالا بگیر. دمای بدنش رو بالاتر ببر. شکر زیاد همراه آب یا شیر حل کن بهش بده تا خودم برسم.خواستم قطع کنم اما با یادآوری چیزی، سریع لب زدم
_ به زور بهش بده، مقاوت می کنه
با شنیدن " باشه " ای که به زور شنیده می شد، قطع کردم. هنوز حالت تهوع و سرگیجه داشتم. ترجیح می دادم از پله ها پایین برم._ بارون می باره
بقیه افراد داخل سالن زمزمه می کردند. نگاه خسته ای به شیشه های سالن که با قطرات آب تزیین شده بود، انداختم.
YOU ARE READING
⌞ 𝘼𝙡𝙚́𝙭𝙞𝙩𝙝𝙮𝙢𝙞𝙖 ⌝
Random↳Alexithymia ↰ اتمام ↢ " ناتوانی در درک و بیان احساسات " ↢ " نمیبخشمت ↢ به خاطره تمام خنده هایی که از لبهام گرفت ↢ ولی میبخشمت ↢ به خاطره عشقی که در قلبم حک کردی " ↢ تهیونگ پسری که از بیماری آلکسی تایمیا رنج می بره و چی می شه اگه یک روز با یک رمان...