Jungkook pov"
روی تخت غلطی زدم با جمع شدن لباسم و حس خفگی دور گردنم چشمهام رو باز کردم. چند لحظه توی همون حالت به پنجره خیره موندم، سفیدی ماه به خورشیدی که از ابرهای برفی پوشیده شده بود رسیده بود.
نیم خیز نشستم و از حس سرمای صبحگاهی لرز کوچکی کردم و پتو روی سرشونه هام کشیدم و دورم حلقه کردم، دم عمیقی گرفتم و سرم به عقب پرت کردم و با کش و قوس به دستهام پتو رو دوباره روی تخت انداختم و بلند شدم.
سردی هوا از بین ساق پاهای برهنه ام حرکت میکرد. سمت پنجره رفتم، اون رو به عقب هل دادم و از سرد تر شدن هوا لبخندی زدم. نور خیره کننده خورشید به زمین می تابید و بازتاب اون از برف پوشیده شده روی زمین، باعث میشد پلکهام رو بهم نزدیک کنم و نگاهم رو از اون صحنه نفس گیر بگیرم.
عادت به شنیدن صدای شیهه اسب ها نداشتم. با شنیدن اون صدا لبخند عمیقی روی لبهام شکل گرفت و نگاهم رو به گوشه ای از زمین دادم. پدرم بود، در حالیکه اسب ها رو از اصطبل خارج کرده بود تا اصطبل رو تمیز کنه. دستم تکون دادم که با دیدن من متقابلا دستش رو بالا آورد.
_ روز خوش جئون کوچکسرم برای تایید تکون دادم، نفسی گرفتم و نگاهم به اسب ها دادم و دوباره روی پدرم برگردوندم.
_ صبح بخیر
بلند گفتم و از پنجره فاصله گرفتم. سمت در خروحی رفتم که با یادآوری عادت قدیمیم، نبستن پنجره، اروم روی پیشونیم زدم و عقب گرد کردم تا پنجره رو ببندم._ جونگ کوک
مادرم با لبخند صدام زد و در جوابش من هم کمی خندیدم. از روی آخرین پله پایین رفتم و با خستگی بعد از خواب دستهام دور کمرمش حلقه کردم و سرم روی شونه اش گذاشتم.
_ مادر ... دلم برات خیلی تنگ شده بود
تک خنده ای زد و کمی از خامه ای که داشت درست می کرد روی لپم کشید.
_ برو پسرم لباسهات عوض کن و برای صبحانه بیابوسه سریعی روی گونش گذاشتم. از اینکه احساس بچه بودن برای من میکردن خوشحال بودم، حداقل اینطور میتونستم حس دلتنگیشون رو کمتر کنم. سمت دستشویی رفتم و بعد از شستن صورتم و خیس کردن چند تار مو جلویی صورتم، حوله رو داخل دستم گرفتم و صورتم خشک کردم.
کنار میز نشستم و با لبخند مشغول صبحانه خوردن شدم. پدرم با صدای بلند لبخندش تلفن رو قطع کرد و وارد خونه شد، با دیدن ما سمت میز اومد و کنارم نشست. نگاهی به نیم رخم انداختم و لبخند پدرانه ای زد.
_ خب خب برنامه های امروز با پسرم، اول اسب سواری و بعدش ماهیگیری... اه نه رودخونه خیلی یخ زده به نظر میرسه. پس بهتره،_ پدر به نظر-
ضربه محکمی پشت سرم خورد که آخ کوتاهی گفتم و دست از جوییدن لقمه داخل دهنم برداشتم.
_ چند بار بهت باید گفت حرف کسی رو قطع نکن، کوک ... تو یک پسر بیست و شش ساله ای!_ تصحیح می کنم، مرد بیست و شش ساله، خب لیدی ... بله ... بعد از اون هم یک چرت عصرانه با پسرم و بعدش هم میریم خرید ... شب هم قراره بریم شکار ستاره ها
خندیدم و به پدرم خیره شدم، طبق هر هفته که به دیدنشون میام همین برنامه بر قرار بود.
_پدر ... چطور من رو برای عصرانه مرخص کنید؟
YOU ARE READING
⌞ 𝘼𝙡𝙚́𝙭𝙞𝙩𝙝𝙮𝙢𝙞𝙖 ⌝
Random↳Alexithymia ↰ اتمام ↢ " ناتوانی در درک و بیان احساسات " ↢ " نمیبخشمت ↢ به خاطره تمام خنده هایی که از لبهام گرفت ↢ ولی میبخشمت ↢ به خاطره عشقی که در قلبم حک کردی " ↢ تهیونگ پسری که از بیماری آلکسی تایمیا رنج می بره و چی می شه اگه یک روز با یک رمان...