༣13

580 124 8
                                    

_پارک جیمین؟
تازه وارد سالن دادگاه شده بود، مثل اینکه همه منتظر او بودند و چهرش برای همه شناخته شده بود. به نظر نتیجه دادگاه اعلام شده بود. با دیدن هجوم خبرنگار ها به در نیمه باز شده و جثه کوچک مادرش اضطراب شدید سراغش اومد. لبش رو با ترس گزید و کمی عقب رفت تا از دید دوربین ها دور باشه‌.

لبخند مادرش اصلا احساس خوبی بهش نمیداد. با دیدن وکیلش که از بین اون خبرنگار ها رد شد و خودش رو به جیمین رسوند نگاهش رو از مادرش گرفت و به اون داد.
_چیشد؟
با استرس لب زد. وکیلش که به نظر اصلا حوصله صحبت کردن نداشت، کلافه دستی لای موهای پرپشتش کشید و به دیوار تکیه زد.

_یه بازی برد برد برای شما و مادرتون، ایشون تبرئه شد
انگشتهاش یخ زد.
_به همین زودی؟
سوالش رو بلند پرسید که اون مرد با تک خنده ای سرش رو به دو طرف تکون داد.

_مادرتون و اون مرد،
انگشتش رو سمت مردی که به نظر از اداره دادگستری اومده بود و فرم مشکی بلند با ردا های قرمز داشت گرفت.
_از سه سال گذشته دنبال این پرونده بودن و متاسفانه به قدری مدرکشون محکم و ثابته که هیچ کاری از پس من برنمیومد و همینطور اینکه متهم ثالث نه در دادگاه حضور داشت و نه برای دفاعیه وکیل فرستاده بود.

منظورش از متهم ثالث تهیونگ بود؟ پوست ناخنش در حال کنده شدن بود. تهیونگ حتی روحش هم از این ماجرا خبر نداشت. رگ گردنش نبض میزد و با سنگین شدن سرش چنگی به دیوار زد تا تعادلش رو حفظ کنه.
_الان..چی...میشه؟

صدای های اطرافش مبهم به نظر میرسید و تنها صدای واضح وکیلش رو میتونست بشنوه.
_میرن سراغ شخصی به اسم کیم تهیونگ؟ درسته همین کیم تهیونگ، مدارک مادرت و اعترافی که چند تا از همسایه های قدیمتون کردن، اون پسر رو به قتل عمد محکوم میکنه
وکیلش ابرویی بالا انداخت و ادامه داد
_پرونده قدیمی هست و توی این وقت از سال دادگاه خیلی برای حلش تایم صرف نمیکنه، سریع میبندنش
پرونده کم قطر مقابل چشمهای جیمین بست.
گلوش خشک شده بود. مردمک هاش میلرزید. نباید این اتفاق میوفتاد... اون همه چیز رو به خاطر داشت و حالا نمیتونست حتی به عنوان شاهد حضور داشته باشه
_نه
بغضش باعث خفگی گلوش میشد.
_نه..نه تهیونگ، اون بیماره

سرش رو بالا آورد. وکیلش که به نظر جا خورده بود روی زانوش خم شد ک سریع ازش خواست تا حرفش رو تکرار کنه

_تهیونگ بیماره، مادرم، اون زن ترغیبش کرد و ازش خواست اینکار رو بکنه...این حقیقت نداره. اون قاتل نیست!

دست وکیلش رو بین انگشتهای کوچیکش گرفت و فشرد
_یادته راجع به برادرم حرف زدم؟ همون پسر که نمیتونست خوب باهام گرم بگیره، یادته گفتم قبلا چقدر شیرین بود؟ اون تهیونگه، هیونگ اون پسر هیچ گناهی نداره

پلکی زد و از بین مژه های خیسش به اون خیره شد
_خواهش میکنم، یک کاری کن، اون و خواهرم حتی خبر ندارن مادرم چیکار کرده! بعد این همه سال تنها کسی که مادرم رو دیده من بودم... اونها زندگی آرومی دارن، من تهیونگ رو دیدم، اون منو نشناخت و من هم خواستم وارد زندگیش نشم چون..چون اون داشت میخندید، به نظر خوشحال بود،
هقی زد تا بتونه حرف بزنه
_اون هیچی رو به یاد نداشت، اون مادرم رو به یاد نداشت

⌞ 𝘼𝙡𝙚́𝙭𝙞𝙩𝙝𝙮𝙢𝙞𝙖 ⌝Où les histoires vivent. Découvrez maintenant