༣7

883 160 70
                                    


عصر بود. مدت زیادی با پدر و مادرش کلنجار رفته بود تا قانع شوند چند ساعتی اون رو تنها بگزارند. لباسهاش رو عوض کرد و به سمت آدرسی که جانگ هوسوک براش فرستاده بود حرکت کرد. با اینکه ماشینش تعمیر شده بود اما ترجیح میداد مسیر رو پیاده قدم برداره، شاید جسمش خسته میشد اما این پیاده روی روحش رو سرزنده تر میکرد.

هرچقدر جلوتر میرفت بیشتر وارد فضای شهری میشد و به مراتب از آرامش حاشیه شهر خبری نبود. بعضی از مردم از سر کار بر میگشتند و بعضی ها هم همراه خانواده کوچکشون در حال رفتن به قرار بودند، در این بین افرادی هم بودند که مثل خودش با چشمهای درشت و لبخند محوی به دیگران خیره شده بودند و بینشون قدم میزدند.

نفس عمیقی گرفت و سرش رو به سمت عقب خم کرد تا قلنج گردنش رو بشکنه، از صدای ایجاد شدش آخی کشید و دستهاش رو داخل جیبش فرو کرد. خمیازه کوتاهی گرفت و ترجیح داد به خاطر سردتر شدن هوا باقی راه رو با اتوبوس طی کنه.

چند دقیقه ای شده بود که به ساختمان مورد نظرش رسیده بود. مقابل اون محل فضای سبز نسبتا بزرگی قرار داشت. وارد اون پارک شد. ساعت از شش عصر گذشته بود این یعنی به محل قرارش دیر رسیده بود هوا خنک تر از قبل بود و ساقه های علفی زیر ارتفاع کمی از برف دفن شده بودند.

_ هوسوک شی؟
دستش روی شونه مردی با قواره هوسوک گذاشت. مرد برگشت، با دیدن اینکه اشتباه گرفته تعظیم کوتاهی انجام داد و عذرخواهی کرد. با قدم های اروم بیشتر از قبل داخل فضای پارک شد، کودکانی که با گرفتن دستهای هم مشغول بازی بودند و صدای جیغ و داد اونها هرازگاهی بلند میشد و باعث میشد تا دسته ای از کلاغ ها از روی شاخه های خشک و برهنه درختان پرواز کنند.

کلافه دستی لای موهای نامرتبش کشید. گوشیش رو درآورد و شماره هوسوک رو گرفت، بعد از چند بوق صدای خنده بلند پسر پشت خط پخش شد.
_ جونگوکی
هوسوک خندش رو تموم کرد و با تک سرفه ای صدایش رو صاف کرد.
_ رسیدی؟

اوهومی زیر لب گفت، میتونست در پس زمینه صدای هوسوک جیغ و داد همون بچه ها رو بشنوه. نباید خیلی دور میبود.
_ من کنار محوطه کودکان هست-
با دیدن مردی که کت بلند و پاییزی داشت و از بین وسایل بازی بیرون می اومد و همزمان چند تا از بچه ها اطرافش می دویدند و چیزی میگفتند، حرفش رو قطع کرد. هوسوک گوشی رو بین شونه و گوشش تنظیم کرد و نگاهش رو به اطراف داد و درآخر روی جونگ کوک ثابت نگه داشت.
_ آه دیدمت جونگ کوک
گفت و یکی از دستهایش رو بالا اورد. سری تکون داد و گوشی رو قطع کرد و منتظر موند تا هوسوک از اون چند تا بچه فاصله بگیره و به سمتش بیاد.

_ حالت چطوره؟
با لبخند هوسوک متاقبلا لبخندی زد.
_ بهترم، تو چطور؟
هوسوک نگاهش رو از محوطه کودکان گرفت و گفت
_ بچه ها باعث میشن خوشحال باشم ... اونها سرشار از امید و آرزون
نگاه گنگش رو به بچه ها داد، اکثرا کودک هایی کمتر از ده سال بودند. قلب های پاکشون لبخند های زیباتری بهشون هدیه میداد و کمک های کودکانه شون بی ریا بود. کودک بودن لطفی بود که با بزرگ شدن به ناحقی از ادم ها گرفته می شد. قبل از اینکه بفهمیم وارد چه منجلابی از بزرگی میشیم و تمام لذت های نچشیده کودکی رو فراموش میکنیم.

⌞ 𝘼𝙡𝙚́𝙭𝙞𝙩𝙝𝙮𝙢𝙞𝙖 ⌝Where stories live. Discover now