بی هدف داخل خیابان برفی قدم میزد. چند دقیقه پیش از جونگ کوک خواسته بود تا برگرده و سراغ ماشینش بره. خواسته زیادی بود تا اون مرد همراهش بیاد در حالیکه ماشینش رو بین برف رها کرده. آهی کشید. از اعماق قلبش اگر فکر میکرد، هنوز هم میخواست دستهای گرم جونگ کوک بین دستهاش باشه، انگشتهای پوست انداخته به خاطر سرماش رو لمس کنه و انگشتهای کشیده اش رو بین اونها بازی بده.
با تصور کردن این فکر ها، گونه های سرخش رو به گرم تر شدن رفت. کرستال های ذوب شده برف که به خاطر گرمای ظهر تبدیل به باران شده بودن روی گونه هایش فرود می اومدن و باعث سوزش پوست نازکشون میشدن. لبهای خشکش رو با لیسی تر کرد.
_ هی بگیرینش!
سرش رو با شنیدن صدای نسبتا بلندی بالا آورد، چند قدم جلوتر محوطه باز یک کافه از آدم هایی پر شده بود که مثل اون با شنیدن صدا کنجکاو شده بودن و اون قسمت جمع شده بودن.دستهاش رو توی جیبش فرو برد و با نگاه کنجکاوی جلوتر رفت. سرش رو تکون داد تا چتری های نامرتبش کنار برن و روی مژه های کشیده و خیس از برفش فرود نیان.
_ اتفاقی افتاده؟
با خونسردی از زن مسن و خدمتکار کافه پرسید. زن سری تکون داد و دستش رو سمت موجود کوچیک و قهوه ای رنگی که زیر یکی از میز ها پنهان شده بود و میلرزید گرفت.
_ اون، همه جا رو بهم ریخته، کلی خرابی به بار آورده و نمیزاره کسی نزدیک بشهاخم کمرنگی کرد و با دیدن صندلی های بهم ریخته و آثار باقی مونده قهوه و نوشیدنی های دیگه روی زمین، ابروهاش رو بالا انداخت.
_ اوه
با دیدن چند نفر که با طی به اون موجود نحیف میزدن تا بیرون بیاد، جمع شدن چیزی داخل سینش رو حس کرد._ صبر کنین
کمی جلو دوید و آب دهنش رو قورت داد، سعی کرد خودش رو نگران نشون بده. چشمهاش رو از حالت نرمال بازتر کرد و با مردمک های لرزونی خطاب به خدمتکار لب زد.
_ اینطوری اون رو بیشتر میترسونی
لبخند محوی زد که بین اون سفیدی های درخشان برف، به زیبایی دیده میشد و نگاه تعدادی رو روی چهره بی نقص و لبخند زیباش نگه داشت. خدمتکار بدون اونکه خودش بخواد سری تکون داد و کمی عقب رفت.به میز نزدیک شد، یکی از دستهاش رو روی لبه برف نشسته و یخ زده میز گذاشت و خم شد. سرش رو از زیر میز رد کرد و با حالت بامزه ای روی دو زانو هاش خم شد.
_ هی
با دیدن اینکه اون موجود چیزی جز یه سگ کوچیک و آسیب دیده نیست، لبهاش با بهت از هم فاصله گرفت._ پاپی؟ بیا اینجا... آروم باش
دستش رو سمت سگ دراز کرد و انگشتهاش رو تکون داد تا توجهش جلب بشه، از دیدن دندون های جلو اومده و غرش سگ نترسید، جرعتش رو جمع کرد و خودش رو زیر میز کشید.
_ من دوستتمزانوهاش رو بغل کرد و به سگ خیره شد. با تردید دستش رو جلو برد و آروم روی سر سگ گذاشت، نوازش وار بین خز های نرم و گرمش فرو برد که یکباره دستش بین دندون های تیز اون سگ گیر افتاد، جیغ کوتاهی کشید و دستش رو عقب کشید.
_ هیی!
YOU ARE READING
⌞ 𝘼𝙡𝙚́𝙭𝙞𝙩𝙝𝙮𝙢𝙞𝙖 ⌝
Random↳Alexithymia ↰ اتمام ↢ " ناتوانی در درک و بیان احساسات " ↢ " نمیبخشمت ↢ به خاطره تمام خنده هایی که از لبهام گرفت ↢ ولی میبخشمت ↢ به خاطره عشقی که در قلبم حک کردی " ↢ تهیونگ پسری که از بیماری آلکسی تایمیا رنج می بره و چی می شه اگه یک روز با یک رمان...