تهیونگ، خرگوش روی زمین گذاشت. در حالیکه از بین چتری هایش نگاه تیره اش رو به جونگ کوک می داد، زمزمه کرد.
_ عشق چیه؟جونگ کوک پلکی زد، خواست مطمئن بشه درست شنیده.
_ عشق ... چیه؟
تکرار کرد، با دیدن اینکه تهیونگ سرش رو تکون داد، اخم کمرنگی کرد.
_ مخلوطی از احساساتتهیونگ اوهی کرد، یک احساس نبود، بلکه متشکل از چندین احساس بود. باید تک تک اونها رو درک می کرد تا به عشق می رسید.
_ نمی تونم
زیرلب گفت اما جونگ کوک شنید.جونگ کوک کمی نزدیک تر رفت و دستش روی پشتش گذاشت.
_ چه چیزی رو نمی تونی؟تهیونگ بدون نگاه کردن بهش گفت
_ درک کردن عشق، باید سخت باشه.Jung kook pov"
_ درک کردن عشق احمقانه ست!
شانه ای بالا می اندازم و طوری که انگار برام خنده داره، نفسم رو بیرون میدم.
_ چرا باید عشق رو درک کنیم؟
اب دهانم رو قورت می دم، کف دست هام رو روی زمین می زارم و به عقب تکیه می دم.
_ اون وحشتناکه تهیونگ، مجنون و وابسته ات می کنه، نیازمندت می کنه، و در آخر بهت بزرگترین صدمه ها رو می زنه.
چشمهای تهیونگ برقی زد، انگار که از کلماتی که می گفتم خوشش می آمد، لب زد" ادامه بده" ، ابرویی بالا انداختم و بعد از کمی فکر کردن گفتم
_ عشق دست نیافتنی به نظر می رسه،
دستم رو از روی زمین برداشتم و لای موهای قهوه ای رنگ تهیونگ فرو کردم، توقع داشتم مثل همه، لبخندی بزنه یا خجالت بکشه اما او بدون هیچ واکنشی به نگاه کردن ادامه داد، حرکت دستم رو نگه داشتم و معذب از داخل موهایش بیرون کشیدم.
_ نمی دونم، به نظرم احساس کردن از درک کردن بهتر باشه، کافیه احساسش کنی.اخمی کرد و نگاهش رو به زمین داد.
_ اول باید احساسش کنی، تا بتونی درک کنی
صداش خاص بود. بدون هیچ ریتمی، آواز آرامش بخشی می نواخت._ احساس کردن عشق؟
بالای ابرویم رو خاروندم
_ اینکه یک نفر برات خاص باشه، دوستش داشته باشی، برای عشق باید نیازمند بشی!
اخمی کرد که متوجه شدم خیلی واضح منظورم رو نرسوندم.
_ می دونی، باید وابسته باشی، وقتی اون رو می بینی هیجان زده بشی و نبودش تو رو دلتنگ کنه، از دست دادنش تو رو بترسونه و غمگین کنه، می فهمی که چه میگم، نه؟!_ نه
در سکوت بهم خیره شدیم. جوابش جدی تر از چیزی بود که فکر کنم شوخی می کنه، با نگاه سوالی اخمی کردم که حالت چهره اش تغییری نکرد، چند لحظه گذشت و من متوجه چیزی شدم...
به انعکاس چهره متعجبم داخل چشمهاش خیره شدم.
حالت چهره اش، همیشه همینطور بود.
لبهای نیمه تر، پوست گندمی مایل سفید، رد زخمی گوشه خط فکش که احتمالا به دلیل اصلاح صورتش بوده و چشمهای قهوه ای رنگش، هیچکدوم حالت خاصی نداشتند، تنها گاهی اوقات ابروهاش رو حرکت می داد یا لبخندی می زد، اما احساسی که حرکت لبهاش و ابروهاش داشتند، واقعی نبودند. غیرقابل درک! مفهوم من از کلمه ای به نام تهیونگ...
YOU ARE READING
⌞ 𝘼𝙡𝙚́𝙭𝙞𝙩𝙝𝙮𝙢𝙞𝙖 ⌝
Random↳Alexithymia ↰ اتمام ↢ " ناتوانی در درک و بیان احساسات " ↢ " نمیبخشمت ↢ به خاطره تمام خنده هایی که از لبهام گرفت ↢ ولی میبخشمت ↢ به خاطره عشقی که در قلبم حک کردی " ↢ تهیونگ پسری که از بیماری آلکسی تایمیا رنج می بره و چی می شه اگه یک روز با یک رمان...