༣4

965 182 32
                                    

Taehyung pov"

پلکهام رو از هم فاصله دادم و نفس عمیقی کشیدم، بزاغم رو مزه مزه کردم و روی تخت نیم خیز نشستم. خمیازه ای کشیدم و همونطور که دستهام رو کش و قوس میدادم، از تخت پایین اومدم.

_ یونا
بلند صدا زدم. به نظر خونه نبود. اتاقی که داخلش بودم، اتاق خودش نبود. کمی به اطراف نگاه کردم و بعد به سمت پنجره رفتم و پرده رو کشیدم. با دیدن برفی که روی زمین نشسته بود بی احساس پنجره رو باز کردم، انگار سرما تنها چیزی بود که باعث میشد از حس کردنش لذت ببرم.

از پنجره فاصله گرفتم و بدون اینکه تخت رو مرتب کنم، از اتاق خارج شدم. صدای قدم هام روی پارکت های چوبی حس خوبی میداد، موهام رو با دست هام بالا زدم و وارد حمام داخل راهرو شدم.

از آینه به خودم نگاهی انداختم. چشمهای گود افتاده، لب های خشک شده. یکی یکی لباسهام رو درآوردم و داخل سبد انداختم. سرامیک های سفید حمام و نور کمی که داخلش بود، پوستم رو رنگ پریده تر جلوه میداد. دستم روی رد بخیه زیر قفسه سینم کشیدم، با برخورد انگشتم به اون ناحیه، انگار که دوباره دردش رو احساس کرده باشم ناله ای کشیدم و دستم رو فاصله دادم.

سرد بود. سرما باعث شده بود تا لرزی بکنم. درجه تنظیم بخار حمام رو بالا بردم و دستهام روی منافذ خروج بخار نگه داشتم تا کمی گرم بشه. بعد از گرم شدن اونها، دوش رو باز میکنم و بی حرکت زیرش می ایستم.
_ خستم
لب میزنم. نفسی میگیرم و دوش رو میبندم، بعد از پوشیدن ربدوشامبر سفید رنگی که متعلق به نونا بود، پوزخندی میزنم و به سمت سالن میرم.

" کیم تهیونگ، امروز آقای جئون وقتشون رو برات خالی کردن، بهتره مراقب رفتارت باشی. ساعت یازده دم در خونه هستن، البته اگر جلسه زیاد طول نکشه "

با پخش شدن صدای یونا از داخل تلفن هال، دست از خشک کردن موهام کشیدم و نگاهی به ساعت انداختم.
_ اوه
تنها چند دقیقه تا یازده مونده بود.
احساس خاصی نداشتم، خونسرد به سمت آشپزخونه رفتم و پشت صندلی نشستم، چند لقمه از صبحانه سرد شده یونا رو خوردم و ظرف ها رو داخل سینک گذاشتم و به سمت اتاق برگشتم. من و یونا باهم زندگی نمیکردیم اما همیشه چند دست لباس پیش هم نگه میداشتیم، به سمت کمد یونا رفتم و یکی از کشو ها رو عقب کشیدم. یک دست از لباسهام رو برداشتم و بعد از عوض کردن اونها، به سمت سالن برگشتم.

روی کاناپه دراز کشیدم، خستگیم رفع نشده بود. اما خب باهاش کنار اومده بودم. دستم رو زیر سرم گذاشتم و منتظر به حرکت عقربه های ساعت خیره شدم.
_ زمستون امسال خیلی طولانی تر از سال های دیگست،
نگاهم رو پنجره دادم،
_ چون برف بیشتر میباره؟
تک خنده ای کردم و به بحث با خودم خاتمه دادم.
چند دقیقه گذشته بود، غلتی زدم که صدای زنگ خونه باعث شد تا بشینم و به در نگاه کنم.
_ پس جلسه زود تموم شد
با قدم های آروم به سمت در رفت. جئون بود. همون پالتو قهوه ای رنگ رو تنش کرده بود.

⌞ 𝘼𝙡𝙚́𝙭𝙞𝙩𝙝𝙮𝙢𝙞𝙖 ⌝Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ