Last

923 129 61
                                    


_تهیونگ، این چطوره؟

تهیونگ با درد از دیوار فاصله گرفت. سوآ حرفی راجع به دیشب نمیزد وحداقل به خاطر این خوشحال بود. کمرش وحشتناک گرفته بود.
_خوبه، بریم؟ تموم شد؟
با غر زمزمه کرد که سوآ کالفه سرش رو تکون داد. میخواست زود تربرگرده پیش جونگ کوک. صبح به سختی بلند شده بود تا با سوآ برای خرید لوازم کوک بیان.

هنوز هم با فکر کردن به دیشب قلبش خارج از حد نرمال میتپید. باورش نمیشد بالاخره، تونسته بود عشق رو احساس کنه. خوشحال بود؟ نه این فراتر از یه حس شادمانی ساده بود!
اون احساس میکرد داره پرواز میکنه توی دنیای از زیباترین چیز ها که فقط خودش و جونگ کوک بودند.
خودش و جونگ کوکی که دیوانه وار عاشق هم بودند.
از مغازه خارج شدند.
_تلفنت زنگ میزنه
با غر سوآ به خودش اومد.
چراغ عابر پیاده قرمز بود. چند لحظه ایستاد و کیسه های خرید رو با یک دستش گرفت. کمرش واقعا درد میگرفت. شماره ناشناسی بود
_بله؟
با دودلی جواب داد
_ته..تهیونگ؟

صدای یونا بود. بغض داشت.
_چیزی شده یونا؟
ترسید. اون حاال واقعا احساس میکرد باید بترسه.
_مادر..مادرمون ته
قبل اینکه بشنوه چی گفت کس دیگه ای تلفن رو گرفت
_تهیونگ، منم جیمین
بدنش سست شد.
جیمین...
چه اسم اشنایی
_جیمین؟ یادت رفته؟ ده سال پیش، بارون میومد اون خیابون، تو..تو با پدر دعوات شد..مادر اومد بیرون... من و تو و یونا، منم جیمین، من برادرتم تهیونگ محض رضای خدا به حرفم گوش بده

کیسه های خرید از دستش افتادند. قلبش تصمیم گرفته بود سکوت کنه.
مردمک هاش ثابت روی خط های عابر پیاده مونده بودن. جمعیت با سبز شدن چراغ از اطرافش عبور کردند.
_ته...ته باید فرار کنی
بزاقش خشک شده بود
سوآ دستش رو کشید.
سرش گیج میرفت.
جسمش درد میکشید، روحش مرگ رو احساس میکرد
_تهیونگ مادر...مادر، تو یه قاتلی ته
نه
نه
نبود
_باید فرار کنی...اونها دارن میان دنبالت
چشمهاش خیس شده بود
با دیدن سوآ سمت دیگه خیابون بی توجه به چراغ شروع به دویدن کرد.

دلش کوکی رو میخواست. تلفنش از داخل دستش سر خورد
_سوآ
بلند داد زد. باور نمیکرد، تمام گذشته ای که مثل یک فیلم داخل ذهنش پخش میشد. پسربچه کوچکی همراهش شروع به دویدن کرد. فکر میکرد که باید از خیابون رد بشه.
_تهیونگ مراقب باش
متوجه لب زدن سوآ شد، اما نشنید چی میگه.
خاطره محوی جلوش چشمهاش برق زد. به دستهاش خیره شد. احساس کرد پر از خون شدند، همراه فلزی که مثل چاقو روی اون بود. زانو هاش سست شد. صدای همهمه بلندی رو میشنید اما بدنش قفل کرده بود.
به خودش اومد، با نور وحشتناکی که داخل چشمهاش تابید سریع نگاهش رو به خیابون داد. کامیون بزرگ و سفید رنگی توی فاصله کمتر از چند متریش
ترمز زد اما خیابون یخ زده و سر بود. فرصت فرار نداشت، فرصت هیچ چیزی رو نداشت.
دست اون پسربچه رو گرفت و سمت خودش کشید. این حداقل کاری بود که میتونست بکنه.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jul 13, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

⌞ 𝘼𝙡𝙚́𝙭𝙞𝙩𝙝𝙮𝙢𝙞𝙖 ⌝Where stories live. Discover now