ببخشید برای دیر آپ شدن ♡
سعی کردم با آپ کردن دو پارت (12,13) جبران کنم~_متاسفم
تند لب زد و همونطور که به قدم هاش سرعت میبخشید از بین ماشین های پارک شده رد شد. برای صدمین بار مسیج هاش رو چک کرد و اون پیام رو از اول خوند. استرس، اضطراب و وحشت باعث شده بود تا کف دستهاش خیس عرق بشن و تلفنش هرازچندگاهی یکبار از داخل انگشتهاش سر بخوره._بردار..بردار
زیر لب زمزمه کرد. با شنیدن بوق اشغال خط، آهی کشید و تلفن رو داخل جیبش انداخت. لبش از گزش های زیادی که گرفته بود رو به کبودی میرفت. درست صبح که از خواب بیدار شده بود، بعد از کش و قوسی و دوش کوتاهش، این پیام رو دیده بود. محتوای پیامی که وکیلش بعد از مدتها براش فرستاده بود نشون میداد که مادرش تبرئه شده و این تنها یه معنی داشت، اعتراف اون زن به حقیقتی که بیشتر از هر چیزی ازش میترسید.درست ده سال قبل، پلیس جنازه مردی میانسال رو همراه دو پسر بچه داخل کوچه شمالی خیابان هوانگ بوسان پیدا کرده بود. اون دو پسر بچه، خودش و تهیونگ بودند. تهیونگ، برادر ناتنیش بود. در اصل پسر عموی اون بود اما پدرش به خاطر بیماری فوت کرد و مادرش ترجیح داد جوونیش رو برداره و با رها کردن تهیونگ، به یک کشور دیگه برای پناهندگی و ادامه زندگیش سفر کنه.
تهیونگ هیچ کس رو نداشت. یادش می اومد درست از همون اوایل پسر بچه شیرینی بود که تمام مدت باعث میشد اطرافیانش لبخند بزنن. با فکر کردن به اون دوران لبخند محوی روی لبهاش شکل گرفت. تهیونگ زیبا بود، پاک بود و معصومیت داخل چشمهاش به وضوح دیده میشد.
هیچوقت پدرش رو سرزنش نکرد که تصمیم گرفت تهیونگ رو به عنوان پسر خودش بزرگ کنه. اما مادرش، هیچوقت با این موضوع موافق نبود. حرف از مادرش شد، از زمانی که بچه بود خاطره خوبی از اون نداشت. هرچند که هیچوقت اونطور که باید ازش متنفر نشد. چون بالاخره، اون مادرش بود.
وقتی بچه بود، درست یادش نمی اومد اما تا ده یا دوازده سالگیش مادرش بعضی شبها خونه نمی اومد. دلیلش رو بار ها از پدرش پرسیده بود و اون مرد قانعش کرده بود که مادرش برای کار و یا شیفت شب بیرون از خونه میمونه. اما هیچوقت نگفت کار مادرش چی بوده.
بزرگ تر شد. یک شب، مادرش رو دید وقتی از سر کارش برمیگشت، طوری که حالش بود و مدام بالا میاورد و روی بدنش رد های عجیبی بود. اون زمان تهیونگ هم به خانواده کوچیک چهار نفرشون اضافه شده بود. تهیونگ میگفت مادرش برای کار بیرون نرفته بلکه برای کار های دیگه ای که حتی نمیخواست الان هم بهش فکر کنه بیرون میرفت.
هیچوقت این حرف رو باور نکرد تا یک شب، با چشمهای خودش دید که پدرش مادرش رو کتک میزد و اون رو برای پول کمی که گرفته بود دعوا میکرد. لقب هایی که به مادر به ظاهر عزیزش نسبت داده بود و سیلی های که روی بدنش با کمربندش فرو میاورد باعث جمع شدن حلقه اشک توی چشمهاش میشد.
YOU ARE READING
⌞ 𝘼𝙡𝙚́𝙭𝙞𝙩𝙝𝙮𝙢𝙞𝙖 ⌝
Random↳Alexithymia ↰ اتمام ↢ " ناتوانی در درک و بیان احساسات " ↢ " نمیبخشمت ↢ به خاطره تمام خنده هایی که از لبهام گرفت ↢ ولی میبخشمت ↢ به خاطره عشقی که در قلبم حک کردی " ↢ تهیونگ پسری که از بیماری آلکسی تایمیا رنج می بره و چی می شه اگه یک روز با یک رمان...