3.|جهنمی به نام 'دنیا'|

351 41 27
                                    

"می تونی بشینی کارملا.."

می تونم بگم از وقتی که داخل انباری همدیگر رو ملاقات کردیم اروم تر شده چون اون تقریبا سه ثانیه بعد از در امدن از شوک چشم هاشو با تنفر و خشم خالص پر کرد و بعد تیر خلاص رو با بلند داد کشیدن و کوبیدن مشت داخل فک یکی از افرادش و ترک کردن انباری زد.

بعد از چند دقیقه هم فرسنده هاش من و مدلین رو با احترام کامل به یکی از اتاق ها راهنمایی کردند...

نمیدونم چرا باید از دیدن من انقدر عصبی شه من و اون بخش بزرگی از زندگی گذشتمون رو با هم داخل همین عمارت...یعنی عمارت استایلز گذروندیم!

داستان هم از اونجا شروع شد که مادرم فقط دیگه منو نمیخواست و پدر عزیزم هم نمیتونست دختر سه سالشو با خودش به کلاب ها یا قرارهای کاریش ببره پس من رو به یکی خطرناک تر از خودش یعنی دنیل استایلز یا 'داییم' سپرد.

اونا هردو شریک بودن و برعکس پدرم که خونه اش همیشه پر از بطری های خالی ودکا و ابجو بود مادر هیدن یا هرچی که صداش میزنند مثل یک فرشته دور پسرش می چرخید و وقتی من وارد اون خانواده شدم هم هلن و هم پسرش من رو با اغوش باز پذیرفتند تا بهترین لحظات زندگیمو رقم بزنند و اه..

هیدن.

خب من از همه به اون نزدیک تر بودم یادم میاد صبحا اولین کاری که بعد از مسواک زدن دندونام می کردم رفتن به اتاق هیدن،پریدن روی تختش و بیدار کردنش با بوسه های کوچیک روی صورتش بود...اره کلیشه ای تر از اونی که فکر می کنید زندگی می کردم اما جای قضاوت وجود نداره ما فقط داشتیم بچگیمونو زندگی می کردیم قبل از اینکه خیلی ضالمانه ازمون بگیرنش و مارو به زور وارد دنیای خودشون کنند..

هیچوقت در مورد ارامش قبل از طوفان شنیدید؟

زندگی من مثل یک کشتی داخل این طوفان بود و ارامشی که برای من وجود داشت فقط تا شیش سالگی دووم اورد!

هیچوقت شب شروع طوفان رو فراموش نکردم صدای جیغ و داد از طبقه پایین عمارت اتاقمو پر کرده بود،به خاطر ترس از اتاق بیرون اومدم تا پیش اون بخوابم و بعد هیدن رو دیدم که از پله ها بالا می اومد.
من اسمشو صدا زدم اما اون با نگاهی که شباهت زیادی به نگاهش داخل انباری داشت بهم خیره شد و بدون جواب از پیشم رفت..

فردای اون روز وقتی خواستم با روش همیشگیم بیدارش کنم روی تختش رفتم و خم شدم تا صورتش رو ببوسم اما اون کاملا ناگهانی بیدار شد سرم داد کشید و با قدرت به سمت پایین هولم داد...بازوم به خاطر برخورد با لبه میزش یک خراش بزرگ برداشت اون بهم می گفت از اتاقش گم شم و فقط دیگه نمی خواد هیچوقت منو ببینه

من یه بچه کوچیک بودم!

محبت کمی در تو طول زندگیم نصیبم شده بود و در عمارت استایلز دریچه ی نورانی جدیدی به روم باز شد البته قبل از اینکه دریچه با سخاوتمندی بسته شه و منو دوباره در تاریکی تنها بزاره!

CARMEN |H.S|Where stories live. Discover now