[بر من بتاب ای شمع من ،اکنون که من پروانه ام
ای علت دیوانگی ، بنگر که من دیوانه ام]..................................................................................................
جلوی آیینه قدی سفید که با دکوراسیون طوسی و صدفی اتاق هارمونی قشنگی ساخته بود وایستاده بود و با استرس به تیپش نگاه میکرد و سعی میکرد کوچکترین نقص هارو بر طرف کنه.
اون قرار بود امروز بره پیش الکس باید بی نقص و زیبا به نظر می رسید.
و البته نشون دادن این همه حساسیت به هیچ عنوان نمیتونه یکی از دلایلش لیام پین باشه که سر میز صبحونه نشسته .
اوه معلومه که نه اون پسر هیچ ارزشی برای لیام قائل نمیشه.
باری دیگه جلوی آیینه چرخی زد.
تیشرت مشکی با نوشته های روش و شلوار جذب لی و کت لش جین آبی با کانورس های سفید تیپ پسر رو بی نقص جلوه میداد.
دستشو سمت ساعت ویولت مشکی رنگش برد و دور دستش تنظیمش کرد.
سه تا از رینگای نقره و ورشو موردعلاقش رو به ترتیب توی انگشتای کشیدش انداخت.
از تو باکس سفید گوشه میز گوشواره نقره ایش رو دراورد و تو گوش راستش اویزون کرد.
و در آخر پیرسینگ نگین بینیش رو گذاشت.
آستین های کتش رو کمی بالا داد تا تتو های دستش به خوبی به چشم بیان.
با یکی از مداد های چشم که از دنیا کش رفته بود داخل چشماش رو کمی پر رنگ کرد طوری که زیاد معلوم نباشه وفقط چشماش رو درشت تر نشون بده.
دستی بین موهای مجعد و نا مرتبش کشید.
اصولا به شونه اعتقاد نداشت.بعد از اینکه برای اخرین بار تیپ خودش رو چک کرد و کمی از عطر موردعلاقش زد با برداشتن گوشیش بالاخره رضایت داد تا دل از آیینه و اتاق بکنه.
جلوی آیینه تو دلش با خودش حرف میزد و به خودش میبالید.
"اهای فرومایگان شما در برابر جذابیت پرنس مالیک هیچ پخی نیستید تعظیم کنید"گفته بودم اون یه بچ خودپسنده؟؟
تو راه به لویی پیام میداد که بعد از ظهر بعد از الکس میخواد بره پیشش پس یه قرار باهاش گذاشت نزدیک چشم لندن.
با طی کردن تمامی پله ها و پا گذاشتن رو پارکت ها پذیرایی سرشو بلند کرد و سرشو به معنای سلام تکون داد لیام هم در جواب سلامی زیر لب زمزمه کرد.
روی صندلی که به اندازه یک متر از لیام فاصله داشت با تمانینه نشست و خودشو سرگرم با گوشیش نشون داد.
لیام به آرومی قهوه اش رو مزه مزه میکرد ولی کاملا معلوم بود که فارغ از این دنیاس چون مجله ای رو که دستش بود برعکس گرفته بود.
YOU ARE READING
Gamble {Z.M}.{L.S}
Actionزین کُلت مشکی رنگ رو روی شقیقه ی لیام گذاشت.بغض و گریه امونش رو بریده بود. لیام هم متقابلاً با دستای لرزون سر کلت رو روی قلب زین نگه داشت و با چشای اشکی گفت لیام_بیبی من نمیتونم اینکارو بکنم...چطور میتونم...نفسم رو...بکشم آخر جملشو نالید اما زین لبخ...