[من نمیخوام کل دنیا مال من باشه فقط میخوام اونی که برای منه مال کسه دیگه ایه نباشه]
چند تا سوال ازتون دارم و چندتا نکته آخر پارتو بخونین
نکته بعدی این قسمت رو با این آهنگ گوش بدین.
[be alright از dean lewis]
.........................................................................
روی صندلی تو تراس نشسته بود و همزمان که از قهوه تلخ روی میز جلوش مزه مزه میکرد،صفحه های کاهی کتاب "تصویر دوریان گری" رو ورق میزد.
هیچ چیز نمیتونست مانع اون پسر بشه که دست از خوندن دوباره و دوباره اون کتاب بکشه.
نسیم سوزناکی در لندن درحال وزیدن بود،آسمان لندن باری دیگر به رنگ غم زدگی درآمده بود و این نشان میداد خورشید درحال غروب است.
پسر غرق جملات دو گهلو و پر از معنای کتاب بود و تازه بعد از گذشت چنددقیقه متوجه شد گوشیش خیلی وقته که زنگ میخوره.
کتاب رو بست و گوشه میز گذاشتش.کمی شقیقه و چشماشو ماساژ داد و بعد دستشو دراز کرد و گوشی رو از روی میز چنگ زد.
با دیدن اسم لویی بی اراده لبخندی زد و تماس رو برقرار کرد،مثل همیشه منتظر بود تا دوباره صدای سر خوش لویی گوش هاشو پر کنه اما درست برخلاف انتظارش صدای لویی که رنگ بویی از خوشی درش دیده نمیش و در عوض به شدت غم زده بود تو گوشش پیچید.
لویی_هی.
زین_هی لوبر حالت خوبه؟
وقتی بعد از گذشت چند ثانیه جوابی دریافت نکرد گوشی رو از گوشش فاصله داد تا ببینه لویی هنوزم پشت خطه.
زین_هی چیشده؟
لویی_بیا اینجا.
به قدری صدای لویی شکسته و آروم بود که زین چند بار جمله نامفهوم لویی رو با خودش تکرار کرد تا بتونه منظورش رو بفهمه.
زین_لو داری منو نگران میکنی بهم بگو چیشده.
همینطور که داشت علت حال بد لویی رو جویا مید از روی صندلی هم بلند شده بود و داشت تو اتاقش دنبال لباسهاش میگشت.
لویی_بیا اینجا بهت میگم.
و بعد از اون منتظر نموند تا زین بیشتر ابراز نگرانی کنه و گوشی رو قطع کرد.
زین با ناباوری به گوشی خیره شد و گذاشتش تو جیب شلوار جین پاکتیش.
با عجله لباساشو تنش کرد و سریع اتاقش رو ترک کرد.
خداروشکر کسی تو پذیرای نبود تا بخواد سوال پیچش کنه که کجا میخواد بره پس سریع از خونه به مقصد خونه لویی خارج شد.
................................................................................................
خونه با مه بزرگی از دود سیگار پوشیده شده بود.چند تا از شیشه های اسکات اطراف خونه پخش شده بودن و فیلترای سیگار تمام خونه رو در بر گرفته بودن.
لویی رو مبل بیحال خوابیده بود و از بین لبهای نیمه بازش سکسکه های بیجونی خارج میشدن.
بین پلک های نیمه بازش لایه شیشه ای از اشک درست شده بود.
این ها چیزایی بودن که زین تو اولین لحظه ورود به خونه دیده بود.
و حقیقتا خشکش زده بود.
لویی اوردوز کرده بود؟
برای خودشم عجیب بود که چطوری بعد از خوردن اون همه اسکات و مصرف اون مقدار زیاد مواد و سیگار چطوری زنده مونده.ولی اخه مگه چیشده؟
زین ناباور به لویی نزدیک شد.
طاق باز رو مبل خوابیده بود و مژه هاش به خاطر اشکایی که هر از گاهی رو گونه های تیزش جاری میشدن بهم چسبیده بودن.
زین دستشو دراز کرد و صورت لویی رو ناز کرد.
تنها چیزی که ارزو میکرد هیچ وقت به چشم نبینه ،حال بد لویی بود.
هیچ وقت دوست نداشت ببینه انقدر مثل الان حالش بد باشه و سردرگم بین دو دنیا معلق بمونه.
زین_لو.
زین به ارومی کنار مبل رو زمین نشست و موهای لویی رو نوازش کرد.
زین_گربه فندقی چیشده؟
زین قصد داشت کمی اذیتش کنه تا لویی به حرف بیاد چون لویی از این نیک نیم متنفر بود.
اما زین هیچ جوابی به جز جاری شدن دو قطره اشک دیگه از چشمای لویی ازش دریافت نکرد.
زین طاقت نیاورد اشکای لویی ببینه،سرشو گذاشت رو شکم لویی.
زین_نمیخوای بگی چیشده؟من تا بحال انقدر تورو شکسته ندیده بودم.بهم بگو برو بگو تا بتونم ارومت کنم.
بازم هیچی.
زین به ارومی انگشتای لویی بین انگشتای خودش قفل کرد.
زین_لویی هیچی بدتر از این نیست که تو این حالت ببینمت و نتونم هیچ کاری بکنم.
دوباره سکوت.
زین احساس میکرد داره از کوره در میره پس برخلاف میلش کمی تن صداش رو بالا تر برد تا بلکه لویی به حرف بیاد.
زین_لویی با سکوت هیچ اتفاقی نمیوفته پس بگو چت شده.
وقتی هق کوتاهی از لویی شنید سرشو بلند کرد و دید لویی حالا با شدت بیشتری اشک می ریزه.
لویی_من اذیتش کردم.
زین به چشمای لویی خیره شد.منظورش با کی بود؟
زین_کی رو؟
لویی_من احساساتشو شکوندم.
زین_تا الان که نمیگفتی چته الانم که به حرف اومدی نمیگی درست چیشده.
زین کلافه گفت و به آهستگی موهاشو کشید.
لویی_من هری رو بوسیدم.
به قدری غیر منتظره گفت که زین باورش نمیشد چیزی که شنیده درسته.چند باری پلک زد تا بفهمه خواب نیست.
زین_ها؟
درآخر وقتی هیچی نفهمید و نتونست خودشو قانع کنه لویی چند لحظه پیش چی گفته با گیجی پرسید.
لویی_ما کمی مست بودیم،من نتونستم پیش لبهای براق و باریک و صورتیش مقاومت کنم و بوسیدمش ولی بعدش عینه یه تیکه گوه ترسیده کشیدم عقب و حرفای بدی بهش زدم.زین ،وقتی داشت گریه میکرد دلم میخواست منم همراه گریه هاش برم داخل زمین تا گریه هاشو نبینم.
زین_چیشده؟
زین بازم گیج پرسید البته وقتی مردمکای لویی رو دید که از آبی اقیانوسی به رنگ طوسی دراومدن سری تکون داد و سعی کرد با خودش حرفای لویی رو تجزیه و تحلیل کنه.
وقتی منظور لویی رو فهمید سرشو ترسیده بالا اورد وبا صدای نه چندان ارومی داد زد.
زین_چه گوهی خوردی؟
لویی_اون امروز بهم توجه نکرد،اون هرروز طوری نگام میکرد که من لرزش مردمکاشو از و خوشحالی حس میکردم ولی امروز طوری بهم نگاه چندشی انداخت که ارزو میکردم هیچ وقت آفریده نمیشدم.
لویی به توجه به سوال زین تعریف کرد.
زین با دیدن گلوله نسبتا بزرگ اشکی که از چشمای لویی جاری شد فهمید نیاز به همدردی داره.
تصمیم گرفت فعلا لویی رو به خاطر کارش سرزنش نکنه و فعلا حال خوبشو بهش برگردونه.
بلند شد و سر لویی رو کمی از مبل فاصله داد و خودش رو مبل نشست و سر لویی رو پاهاش گذاشت.
عینه بچگیاشون،وقتی لویی امتحانشو بد میداد و جوانا دعواش میکرد پس میومد پیش زین تا آروم بشه.
زین طبق عادت بچگیشون دستشو نوازش وار از بالا تا پایین دست لویی کشید.
لویی_اون از من متنفره زین.
فکش همراه با خروج کلمات از بین لباش میلرزید و دل زین روهم به لرزه وا میداشت.
زین به آرومی پیشونی لویی رو نوازش کرد از بچگی با اینکار میخوابید.
{فلش بک}
[لویی_زینی من میترسم نمیتونم بخوام.اگه...اگه یکی از اون گرگینه ها بهمون حمله کنن چی.
زین_نه لویی اونا نمیان اونا جرعت نمیکنن به تو نزدیک شن چون من پیشتم و از من میترسن.
زین با لحن بچه گانه اش گفت هرچند خودشم هنوز وحشت داشت و از پنجره به خیابون تاریک نگاه میکرد و از ترس به خودش میلرزید.
لویی_زی تو مراقبمی مگه نه؟
زین_اره لوبر ،زی همیشه مراقب داداش کوچولوشه.
لویی سرشو رو پاهای کوچولوی زین گذاشت و سعی کرد بخوابه.
لویی_زی من خوابم نمیبره.
لب صورتی و کوچولوی پایینش رو داد و دماغ رو چین انداخت.
زین_من هروقت خوابم نمیبرد مامانم پیشونیمو ناز میکرد میخوای توروهم ناز کنم؟
لویی_لویی رو ناز کن.
و بعدش خنده کوچولویی چاشنی جمله سرشار از ذوقش کرد.
زین خندید و انگشتاشو رو پیشونی لویی حرکت داد.
زین_بخواب کوچولو.
لویی_من از تو بزرگترم.
اخمی کرد و به زین چشم غره کیوتی رفت.
زین_باشه باشه بخواب داداش بزرگه.
لویی دماغشو چین انداخت و پیشونیشو خاروند.
لویی_نمیخوام داداش کوچولو کیوت تر بود.
زین خندید و ضربه ارومی رو پیشونی لویی زد.
زین_بخواب لوبر.
لویی دستشو جلو دهنش گرفت و خندید و بعدش دوباره روی پاهای زین خوابید.
زین نوازش کردن پیشونی لویی رو از سر گرفت.
به آرومی ملودی آهنگی رو زیر لب زمزمه میکرد که حکم لالایی رو برای لویی داشت.
دو دقیقه کمتر طول کشید تا پسر با لبخندی روی لباش به خواب بره.
زین لبخندی به روی صورت فرشته وار غرق در خواب پسر پاشید و به ارومی چیزی زیر لب زمزمه کرد.
زین_لویی من مراقبتم برای همیشه.قول میدم.
دوباره لبخندی زد و سرشو رو بالشت گذاشت.]
{پایان فلش بک}
زین لبخندی تلخی زد و حلقه زدن اشک رو تو چشماش حس میکرد.
اون زده بود زیر قولش ،موقعی که لویی نیازش داشت پیشش نبود و حالا الان باید برادرش رو تو این حال میدید.
زین دوباره انگشتاشو رو پیشونی لویی حرکت داد تا وقتی که مطئن شد اون پسر به خواب رفته.
زین_میدونم هیچ وقت ارزو هام برآورده نشده ولی از خدا میخوام هیچوقت اجازه نده غم و ترس به قلب کوچولوت وارد بشه داداش کوچولو.
دعای بچگیاشو که همیشه برا لویی میکرد رو بار دیگه به زبون اورد و لبخند تلخی زد.
سرشو رو پشتی مبل گذاشت و به سقف مشکی خونه خیره شد.
چراغ های کوچیک رو سقف ،اونو شبیه آسمان شب کرده بودن.
به آرومی چشماشو بست و سعی کرد اتفاقات چند لحظه پیش رو فراموش کنه ولی حتی برای یک لحظه هم تصویر اشکای لویی از جلوی چشماش دور نمیشدن.
نفهمید چقدر در افکارش غرق بود که به خواب رفت.
...........................................................................................................
با کنار رفتن وزن سنگین روی پاش چشماشو باز کرد و لویی رو دید که گوشه مبل نشسته و سرشو بین دستاش گرفته.
زین کمی چشماشو ماساژداد و فاصلشو با لویی کم کرد.
اما لویی متوجه بیدار شدن زین نشد چون تو افکار مسموم خودش غرق بود.
زین سرشو روی شون لویی گذاشت.
زین_انقدر فکر نکن.فکر کردن عینه خوره میوفته به جونتو شیره زندگی رومیمکه.
لویی_زین نمیتونم .
زین_بهش بگو دوسش داری.
لویی_اون از من متنفره.
زین_اون دوست داره.چون از اول عاشقت بوده ،علاقه اش به تورو رو پایه های عشق درست کرده نه روی نفرت.پس هنوزم دوست داره.
لویی_اون گفت نمیخواد دیگه منو ببینه.
زین_این معنی میده که دوست داره همیشه کنارش باشی.
لویی_طوری بهم نگاه کرد انگار پست ترین موجود روی زمینم.
زین_دلخور بوده.
لویی_من باعث شدم گریه کنه.
زین_از این به بعد کاری کن فقط بخنده.
لویی_من لیاقتشو ندارم.
زین_داری چون عاشقشی.
لویی_من اصلا مطمئنم نیستم دوستش داشته باشم.شاید یه حس دوستانه باشه.
زین_منم دوستتم ولی تو تاحالا به خاطر من گریه نکردی،تو عاشقشی.
لویی من...من...
زین_کم اوردی... برو بهش بگو
لویی_اگر گفت نه چی؟
زین_ولی دیگه تا اخر عمر با این فکرکه اگر میرفتم بهش میگفتم شاید بهم برمیگشت ،زندگی نمیکنی.شرمنده قلبتم نمیشی.
لویی صورتشو تو دستاش گرفت.
لویی_باور کن نمیتونم.
زین_چند روز سمتش نرو تا اروم بشی و ببینی چقدر دوستش داری،وقتی تکلیفت با خودت مشخص شد برو بهش بگو.
لویی_میمونی پیشم؟
زین_اره ولی اینجا باید بریم خونه.
لویی_نه نمیخوام مزاحمتون شم.
زین_خفه شو،میای اونجا چون قراره حال و هوات عوض شه.
لویی_زی.
زین_هوم
لویی_خیلی خوشحالم که کنارمی. برو.
زین_میدونم.
لویی با ناباوری به زین نگاه کرد .
لویی_اوه بیبی شیطون شده.تنبیه میخوای؟
فرصت حرف زدن به زین نداد و خمش کرد رو پاهاشو و روی باسن کوچیکش با کف دست ضربه میزد.
زین وسط خنده ها و اه و ناله های فیکش داد میزد.
زین_بی ناموص اونا صاحاب دارن.
لویی_واقعا؟؟صاحبشون لیام پین؟
زین بلند خندید و روی رون لویی مشت زد.
مهم نیست دنیا تا چه حد باب میل اونانباشه و اونا رو به ناراحتی وا داره.
درآخر اونا همدیگرو دارن تا همو حمایت کنن.
عینه دو دوست ،دو برادر.
زین حاضر بود بمیره ولی نبینه لویی خندون جاشو به لویی ناراحت داده.
.......................................................................................................
زین_ما اومدیممممممممم
پسر وقتی وارد خونه شد بلند داد زد و لویی رو پشت خودش قایم کرد.
دنیا_ما؟؟تو مگه چندتایی؟
زین_ما یعنی منو ددی لوییم.
و بعد دست لویی رو کشید و پرتش کرد جلو.
دنیا هین بلندی کشید واز خوشحالی کمی جیغ زد.
دنیا_بلوبرییییی
خودشو پرت کرد تو بغل لویی و پاهاشو دور کمرش حلقه کرد.
لویی_اوه دنی چطوری؟
دنیا_دنی خودتی عوضی.
دنیا عصبی پایین اومد از بغل لویی و زانوشو کوبوند وسط پاهای لویی.
لویی_عاخ عوخ عقیم شدم وحشی.
دنیا لبشو جمع کرد و داد جلو و دست به سینه وایساد.
دنیا_حقت بود ایشششش
تریشا از آشپزخونه اومد بیرون و با دیدن لویی لبخندی زد.
لویی با دیدن تریشا دردشو فراموش کرد.
لویی_برین کنار نامزدم اومد.
دنیا رو هول داد یه طرف دیگه و رفت سمت تریشا.
تریشا رو بغل کرد و زن هم بوسه ای رو پیشونی پسر گذاشت.
لویی با دیدن گردنبندی که برا تولد تریشا خریده بود و الان تو گردن زن خودنمایی میکرد ذوق کرد.
لویی_اوه بانوی من از کادوتون خوشتون اومده انگار.
تریشا_مگه میشه از سلیقه جناب تاملینسون بدم بیاد.
زین_هوی نکبت برو با مادر خودت لاس بزن.
لویی خواست جوابی بده که صدای کفش شخصی این اجازه رو بهش نداد.
لیام به ارومی از پله ها پایین میومد.
لویی اروم نزدیک زین شد و زیر گوشش پچ پچ کرد.
لویی_از نزدیک هات تره.
زین نیشگونی از پهلوی لویی گرفت.
لیام_سلام
لیام به محظ اینکه جلوی لویی قرار گرفت ودستشو دوستانه جلو گرفت.
لویی پوکر به لیام و دست درازش خیره شدم.
لویی_سلام لیام من لوییم.
به جای اینکه با لیام دست بده.
دستشو مشت کرد و درازش کرد جلوی لیام.
لویی از این سلام و احوال پرسی های مجلسی بلد نیس.
لیام به ارومی خندید و مشتشو به مشت لویی زد.
لیام_درهر صورت خوشبختم.
لویی_اوک .
لویی روی مبل نشست و بقیه هم کم کم بهش ملحق شدن.
زین به خاطر پپرو بازی لویی سری از روی تاسف تکون داد و کنار لویی نشست.
لویی سرشو زیر گوش زین برد .
لویی_اگر همین امشب کاری نکنم این جذاب پین به فاکم نده لویی تاملینسون نیستم.
زین ناباور به لویی نگاه کرد.این همونی نبود که چند ساعت پیش به خاطر هری گریه میکرد.؟
تغییرمودبه این سرعتم داریم.؟
زین خندید و سری تکون داد و تصمیم گرفت سکوت کنه.
*****************************************************************************
خب های گایز.
چندتا سوال دارم.
1-این پارت چطور بود؟خوب بود؟من که سر زوییش گریستم.
2-از 1 تا 10 به فف چند میدیدن؟
3-شخصیت موردعلاقه تون؟
4_از فف راضی هستین؟از روند داستانی؟
و نکته اخر خوشحال میشم دوستاتونو تگ کنین تا اوناهم بخونن.
کامنت فراموش نشه،کامنت دوس.
ممنون ک وقت میزارین.
Don’t forget vote and comment
YOU ARE READING
Gamble {Z.M}.{L.S}
Actionزین کُلت مشکی رنگ رو روی شقیقه ی لیام گذاشت.بغض و گریه امونش رو بریده بود. لیام هم متقابلاً با دستای لرزون سر کلت رو روی قلب زین نگه داشت و با چشای اشکی گفت لیام_بیبی من نمیتونم اینکارو بکنم...چطور میتونم...نفسم رو...بکشم آخر جملشو نالید اما زین لبخ...