Part1

4.4K 422 43
                                    

 

از پشت پنجره قطار به هوای بارونی شهر خیره شد ،از فکر کردن به اینده استرس میگرفت ،داشت به دیدن مردی میرفت که اسم پدر رو یدک میکشید ،مردی که تو گذشته مادرشو توی دوران بارداری ترک کرد و هردوشون رو تنها گذاشت ، حتی نمیتونست درک کنه حالا بعد اینهمه سال چرا میخواد پسرش رو ببینه ،...
سرش رو پایین انداخت و به جعبه  یادگاری مادرش خیره شد ، سه ماه از مرگش گذشته بود اما بازم بغض لعنتی ولش نمی کرد ،...
با توقف قطار ، بغضش رو قورت داد و از جاش بلند شد ، دسته چمدونش رو به طرف خروجی کشید و از قطار پیاده شد ...
از  راه اهن که خارج شد ،ایستاد  و به اطرافش خیره شد .
با خودش گفت (خب حالا از کدوم طرف باید برم).
همینطور که دورسر خودش میچرخید چشمش به مرد تقریبا مسنی افتاد که به تویوتا مشکی رنگی تکیه داده و به اطراف نگاه میکنه ،دوباره نگاهی به عکسی که وکیل مادرش از باباش فرستاده بود انداخت و وقتی مطمعن شد خودشه به سمتش قدم برداشت .
نزدیک تر که شد صداش زد
_اقای بیون وو بین ؟...

نگاه مرد سمتش چرخید ،اول کمی شوکه شد ولی خیلی سرد پرسید .

_تو بکهیونی ،درست میگم ؟

بکهیون تو دلش پوزخندی به لحن پدرش زد و  خودشم سرد و بی تفاوت جواب داد

_بله اجوشی ...من بکهیونم ،پسرت ...

بکهیون نزدیک تر رفت و با همون لحن ادامه داد

_میشه بریم خونه ،من خیلی خستم .

پدرش بدون اینکه چیزی بگه به سمت در راننده رفت و پشت فرمون نشست ،بکهیون با کلافگی چمدونش رو بلند کرد و پشت تویوتا گذاشت و خودش هم رفت جلو سوار شد ،
مابین راه سکوت بود و هیچکس سعی نکرد جو بینشون رو ازبین ببره تا اینکه مرد مسن شکستش .

_بابت مرگ مادرت متاسفم ...

بکهیون فقط پوزخندی زد و گفت ،

_نباش ،چون ربطی بهت نداره .

و باز هم سکوت ...بالاخره ماشین جلوی خونه دوطبقه ای با  طرح چوبی ایستاد اما پدر بکهیون پیاده نشد تا همراهیش کنه فقط با لحن سردی گفت .
_اتاقت طبقه دوم سمت راسته ، سرویس بهداشتی هم داره ،اگر هم گشنه ات شد یخچال پره هرچی دوست داری بردار بخور  کارای انتقالیتم ردیف کردم میتونی از فردا بری بیمارستان شهر ،من باید برم شکار ،تا صبح برنمی گردم ،منتظرم نباش ،

بکهیون انتظار دیگه ای ازش نداشت ،مادرش قبلا تعریف کرده بود پدرش چطوریه پس فقط یه خداحافظی کردو بعد از برداشتن چمدونش به سمت خونه حرکت کرد ...
وقتی در ورودی سالن رو بست صدای لاستیکهای ماشین رو که دور میشد شنید .‌..با خودش گفت (خب بیون بکهیون ...اینم از زندگی جدیدت ،از قرار معلوم بابات هیچوقت خونه نیست ... پس تا میتونی لذت ببر)‌.چمدون رو همون وسط رها کرد و به اطراف خیره شد ،با دیدن ،سر،  انواع و اقسام حیوانات که به در و دیوار خونه چسبیده بودند ،پشماش ریخت مامانش گفته بوذ پدرش شکارچیه اما نگفته بود تا این حد جنون کشتن داره ،بیشتر این حیوونا رو بک حتی نمی دونست چی اند ،
وقتی به سمت ،  نشیمنگاه سالن رفت با سه تا کله گرگ مواجه شد که روی دیوار پشتی ،مبل سه نفره ای که معلوم بود از پوست خالص یه خرسه چسبیده بودند ،اون  تا حالا از نزدیک گرگ ندیده بود اما میدونست کله گرگهای معمولی ازینا کوچیک ترند یا شایدم تلویزیون اینطور نشون میداد ،...کم کم از تماشای اثار وحشی بازی پدرش خسته شد و تصمیم گرفت روی همون مبل با پوست خرس دراز بکشه و بعد از یکی دوساعت خوابیدن ، یه چیزی برای شام درست کنه ، ...
اما بعد از سه ساعت ، گوشیش زنگ خورد  و حتی  بیدار نشد که جواب وکیلش رو بده  و با خودش گفت فقط یکم دیگه میخوابه و بعد بیدار میشه اما همون یکم دیگه شد ساعت ۶صبح ، پدرش که از شکار برگشت با دیدن چمدونی، وسط حال خونه اش و بکهیون که روی مبل محبوبش لم داده بود عصبی شد ، به سمتش رفت ومحکم تکونش داد ‌،چشمای بکهیون یکم باز شدند که پدرش غر زد

The AlphaTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang