Part10

1.2K 262 43
                                    


فورا لباساش رو تنش کرد و از اتاقش خارج شد،
یقه اش رو بالا کشید و کیس مارکهای گردنش  رو مخفی کرد.
پله هارو یکی دوتا پرید پایین و  فکر کرد که چه دروغی به پدرش تحویل بده.
جلوی پدر عصبانیش ایستاد، اما خبری از چانیول نبود،
با تعجب پرسید

_چی شده ابوجی؟!!!

_چه بلایی سر ماشین من آوردی،؟

پدرش داد کشید و طلبکارانه نگاهش کرد.

_تصادف کردم،...

سریع جواب داد و ادامه داد

_تو راه که میرفتم سمت راه آهن، تصادف کردم... با یه درخت،

_درخت؟!

_آره... خوابم برد و از جاده منحرف شدم، نگران نباش پول تعمیر شیشه رو از جیبم میدم.

پدرش که دروغش رو باور کرد با لحن آروم تری پرسید

_خودت که طوریت نشده؟...

_نه، من خوبم، کمربند ایمنی بسته بودم .

_چرا میخواستی بری؟

_هان؟

_چرا میخواستی از اینجا بری.؟

_مهم نیست، چون دیگه نمی خوام برم 


🐺🐺🐺🐺🐺🐺🐺🐺🐺🐺🐺🐺🐺🐺🐺🐺🐺

وقتی پاش رسید عمارت یه راست رفت سمت ساختمونی که برای خودش بود حوصله نداشت با مادرش روبرو بشه و کلی غر سرش بزنه،
اما همین که در اتاق شخصیش رو باز کرد با قیافه عصبانی مادرش روبرو شد.
اون زن عصبی اومد جلو و یه سیلی محکم کوبید تو گوشش و داد زد

_تو چه غلطی کردی پارک چانیول؟!!!

(آه دستت بشکنه زنیکه جنده، بچه مو زدی😾😬)

چانیول سعی کرد کنترلش رو حفظ کنه و پرسید

_چه غلطی کردم مامان.؟

_به من نگو مامان... تو یه خائنی چانیول...

(بیا خودم مامانت میشم، برای همیشه🥺)

چانیول صدای خورد شدن قلبش رو شنید، این زن تاحالا بهش همچین چیزی نگفته بود، هیچوقت بهش نگفته بود مادر صدام نکن، و از همه بدتر چسبوندن  انگ خیانت بود، لبش رو با حرص گاز گرفت و گفت

_من چه خیانتی کردم که حق ندارم دیگه مامان صدات کنم.؟!

_توی عوضی... پسر بیون رو نجات دادی، میخوای جلوی من بایستی چان؟ مادرت؟

چانیول که فهمید اوضاع از چه قراره پوزخندی زد و گفت

_آهان... بگو مشکل کجاست، چون من جون یه بیگناه رو نجات دادم، بهم انگ خیانت میزنی...

The AlphaWhere stories live. Discover now