فورا لباساش رو تنش کرد و از اتاقش خارج شد،
یقه اش رو بالا کشید و کیس مارکهای گردنش رو مخفی کرد.
پله هارو یکی دوتا پرید پایین و فکر کرد که چه دروغی به پدرش تحویل بده.
جلوی پدر عصبانیش ایستاد، اما خبری از چانیول نبود،
با تعجب پرسید_چی شده ابوجی؟!!!
_چه بلایی سر ماشین من آوردی،؟
پدرش داد کشید و طلبکارانه نگاهش کرد.
_تصادف کردم،...
سریع جواب داد و ادامه داد
_تو راه که میرفتم سمت راه آهن، تصادف کردم... با یه درخت،
_درخت؟!
_آره... خوابم برد و از جاده منحرف شدم، نگران نباش پول تعمیر شیشه رو از جیبم میدم.
پدرش که دروغش رو باور کرد با لحن آروم تری پرسید
_خودت که طوریت نشده؟...
_نه، من خوبم، کمربند ایمنی بسته بودم .
_چرا میخواستی بری؟
_هان؟
_چرا میخواستی از اینجا بری.؟
_مهم نیست، چون دیگه نمی خوام برم
🐺🐺🐺🐺🐺🐺🐺🐺🐺🐺🐺🐺🐺🐺🐺🐺🐺
وقتی پاش رسید عمارت یه راست رفت سمت ساختمونی که برای خودش بود حوصله نداشت با مادرش روبرو بشه و کلی غر سرش بزنه،
اما همین که در اتاق شخصیش رو باز کرد با قیافه عصبانی مادرش روبرو شد.
اون زن عصبی اومد جلو و یه سیلی محکم کوبید تو گوشش و داد زد_تو چه غلطی کردی پارک چانیول؟!!!
(آه دستت بشکنه زنیکه جنده، بچه مو زدی😾😬)
چانیول سعی کرد کنترلش رو حفظ کنه و پرسید
_چه غلطی کردم مامان.؟
_به من نگو مامان... تو یه خائنی چانیول...
(بیا خودم مامانت میشم، برای همیشه🥺)
چانیول صدای خورد شدن قلبش رو شنید، این زن تاحالا بهش همچین چیزی نگفته بود، هیچوقت بهش نگفته بود مادر صدام نکن، و از همه بدتر چسبوندن انگ خیانت بود، لبش رو با حرص گاز گرفت و گفت
_من چه خیانتی کردم که حق ندارم دیگه مامان صدات کنم.؟!
_توی عوضی... پسر بیون رو نجات دادی، میخوای جلوی من بایستی چان؟ مادرت؟
چانیول که فهمید اوضاع از چه قراره پوزخندی زد و گفت
_آهان... بگو مشکل کجاست، چون من جون یه بیگناه رو نجات دادم، بهم انگ خیانت میزنی...
![](https://img.wattpad.com/cover/215407434-288-k867127.jpg)
YOU ARE READING
The Alpha
Werewolfدلش میخواست تنها باشه، دلش میخواست یه روزی ازین شهر دور بشه و برای خودش یه زندگی جدا داشته باشه، اما شرایط گله این اجازه رو بهش نمی داد، اون جانشین رئیس بود و تازمانی که نفس میکشید باید توی گله میموند، از طرفی هم نیمه ی دیگه روحش رو توی این شهر کو...