با عجله خودش رو به کتابخونه مرکزی رسوند، کارت عضویتش رو نشون داد و به سمت قفسه های کتاب رفت و هرگونه کتابی راجب گرگ ها یا گرگینه های کوفتی وجود داشت رو برداشت و پشت یکی از میز ها نشست.
اول از همه کتابی که تصویر یه گرگ سیاه زشت گنده که مثل انسان روی پاهاش ایستاده بود داشت، انتخاب کرد.
نگاهی به مقدمه که گرگینه هارو توصیف میکرد، انداخت.
(انها همه جا هستند، کوهستان، شهر، بازار، محل کارتون، حتی خونه ای که توش زندگی میکنید.
گرگهای انسان نما ، هیولاهایی هستند که در قالب انسان به شما نزدیک میشوند و نیمه شب هنگامی که ماه کامل بشه به شکل هیولایی خود تبدیل میشوند وقتی فرصت رو مناسب دیدند، شکارشون رو آغاز میکنند و شما دیگه راه فراری ندارید.)(گرگها به سه دسته، آلفا، بتا و امگا تقسیم میشوند، آلفاها در گله مقام بالایی دارند و اصیل زاده هستند، یک الفا در سن 18 سالگی به بلوغ کامل میرسد و اون روز اعضای گله دور هم جمع میشوند و طی یک مراسم قبیله ای، آلفای جوان باید
سینه ی یک انسان رو بدرد و قلب تازه و تپنده اش را بخورد، و با خون آن انسان مرده، حمام کند...یک گرگینه آلفا حداقل هرماه یک بار باید قلب تازه بخورد، تا قوی بماند. )با خوندن این جملات، بکهیون حس میکرد قلبش افتاده توی شورتش،با خودش فکر کرد اگه همچین چیزی وجود داشته باشه خیلی وحشتناکه.
با ترس به اطرافش خیره شد، هرکدوم از آدمهای اطرافش میتونستند گرگینه باشند، با این فکر سرازیر شدن عرق سرد و روی مهره های کمرش حس کرد، اون همیشه آدم ترسویی بود و از خیلی چیز ها میترسید،حتی یه بار از سایه خودش هم ترسیده بود، اما حالا اینجا بود توی این شهر کوفتی که نزدیکش یه کوهستان، پراز هیولا وجود داشت.
سعی کرد به خودش مسلط بشه و بقیه اون مقدمه کوفتی رو بخونه.
(... آلفاها همیشه یک جفت یا(نیمه روح) دارند که وقتی به بلوغ میرسد، به صورت غریزی،او را خواهند شناخت و با اولین رابطه جنسی جفت خودرا علامت گذاری میکنند و اینطوری او برای همیشه مال آلفا میشود، اکثر اوقات،نژاد نیمه روح آلفا، بتا، امگا و گاهی آلفای دیگر است اما، افسانه ها میگویند که این موضوع راجب انسان هم صدق میکند....
_خوابیدن با یه گرگ ...؟ چقدر ترسناک و چندش آور.
بکهیون با صورت درهم شده ای زمزمه کرد و سعی کرد یه پوزیشن از سکس یه انسان با گرگینه ای که شکلش رو از روی جلد کتاب توی ذهنش ساخته رو تصور کنه و در نهایت حالت صورتش فشرده تر شد و حس کرد میخواد عوق بزنه.
_اونقدرها هم بد نیست...
با صدایی که از روبروش شنید با ترس سرش رو بالا گرفت و جیغ بلندی کشید...
وقتی فهمید کجاست، دستاشو محکم کوبید روی دهنش و به اطرافش خیره شد، همه ی کسایی که اونجا پشت میزهای مطالعه بودند، با توپ پر بهش نگاه میکردند. و بکهیون با یه لبخند سرش رو خم کرد و از همه شون معذرتخواهی کرد.
YOU ARE READING
The Alpha
Werewolfدلش میخواست تنها باشه، دلش میخواست یه روزی ازین شهر دور بشه و برای خودش یه زندگی جدا داشته باشه، اما شرایط گله این اجازه رو بهش نمی داد، اون جانشین رئیس بود و تازمانی که نفس میکشید باید توی گله میموند، از طرفی هم نیمه ی دیگه روحش رو توی این شهر کو...