_من دیگه مصرف نمی کنم، اگه میخوای راجب بکهیون بدونی از خود هیونگ بپرس...
دستگیره درو باز کرد و از ماشین پیاده شد، خودشو خم کرد و با نگاه سردی به مادرش گفت
_لطفا هیچوقت دیگه نیا سراغم، دلم نمیخواد ببینمت... و یه چیز دیگه،... اگه باز بخوای مثل اون دفعه به جون مردم بیفتی و بهشون حمله کنی، یه راست میرم پیش شکارچی ها مکانت رو لو میدم.
_داری منو تحدید میکنی؟
_نه... فقط یه هشدار بود...
در ماشین رو محکم کوبید و ازش دور شد، هرچی بیشتر دور میشد کنترل بغضش سخت تر بود و در آخر خودش رو رسوند به کوچه باریک و خلوتی و درحالی که به دیواره اش تکیه داد اجازه ریختن اشکاش رو صادر کرد، اما بغض لعنتیش سنگین تر از چند قطره اشک بود و راه نفسش رو بند آورد
_لوهان...
سرش رو بالا گرفت و به صاحب اون صدای آشنا خیره شد.
با دیدن اخمای درهم سهون، اشکاش رو با پشت دست پاک کرد و با صدایی که میلرزید گفت_سهونا... اون به... من گفت... از... از به دنیا... آوردنم... پَ... پَ..
هق هقش نذاشت ادامه حرفش رو بگه، صورتش رو با دستاش پوشوند و با صدای بلند زار زد... طوری گریه میکرد که سهون طاقتش رو از دست داد، به سمتش رفت و با بغل گرفتنش سعی کرد آرومش کنه...
دستای لرزون لوهان دور بازوهاش حلقه شد و لباسش رو چنگ زد، درحالی که سعی داشت هق هقش رو بند بیاره گفت_اون زنیکه، مادر من نیست، اون یه هیولاست...
سهون نمیدونست چی بگه، فقط عروسک غمگینش رو بیشتر به خودش فشار داد و با نوازش موهای مخملیش میخواست آرومش کنه، اما اشکای لوهان بیشتر شدت گرفت و نالید.
_ من هیچ کیو ندارم...
_اینطور نیست...
سهون با لحن کلافه ای گفت و درحالی که به چشمای بارونی عروسکش نگاه میکرد ادامه داد
_من هستم...
دستای لوهان از دور بازوهای سهون کنده شدن و کنار بدن خودش افتادند... با نگاه غمگینی لب زد
_تو هم یه روزی میری... درست مثل بقیه...
_من هیچوقت نمیرم، هیچوقت تنهات نمی زارم.
سهون با لحن محکم و دلگرم کننده ای گفت و لوهان که حالا آروم شده بود و دیگه گریه نمیکرد پرسید
_چرااا؟... دلیل این حرفات چیه؟
_چون دوس...
_لطفا دوباره نگو چون دوستیم، هیچوقت با این دلیلت قانع نشدم.
سهون لبخندی زد و صورت کوچیک لوهان رو بین دستاش اسیر کرد و گفت
_چون دوست دارم...
YOU ARE READING
The Alpha
Werewolfدلش میخواست تنها باشه، دلش میخواست یه روزی ازین شهر دور بشه و برای خودش یه زندگی جدا داشته باشه، اما شرایط گله این اجازه رو بهش نمی داد، اون جانشین رئیس بود و تازمانی که نفس میکشید باید توی گله میموند، از طرفی هم نیمه ی دیگه روحش رو توی این شهر کو...