Part9

1.2K 252 15
                                    


بعد ازینکه شلوارش رو درآورد خم شد روی بکهیون و دیکشو روی سوراخش تنظیم کرد و آروم به جلو فشارش داد، اما همین حرکت کوچیک نفس بکهیون رو بند آورد و بازوهای چان رو چنگ زد.

_آه... تو خیلی تنگی لعنتی،...

چانیول با اخمی که بین ابروهاش بود نگاهشو از پایین تنه هاشون گرفت و به بکهیون دوخت،
بادیدن صورت بک غرید

_نفس بکش احمق، داری آبی میشی...

بکهیون میخواست نفس بکشه، اما نمیتونست و وقتی چانیول بیشتر واردش شد و حرکت های آرومش رو شروع کرد، ناخودآگاه لباش از هم باز شدند و بلند  داد کشید...

_یکم دیگه تحمل کن... زود عادت میکنی...

درحالی سریع تر از قبل ضربه میزد گفت و چنگ محکمی به باسن بک زد و به کارش ادامه داد.

_آه، این خیلی دردناکه.... اهههه...

طولی نکشید که فریاد های دردناکش جاشونو به ناله های لذت‌بخش دادند و باعث شد چانیول با نیش باز نگاهش کنه و محکم تر ضربه بزنه.
بکهیون سرش رو به عقب هول داد و  از شدت لذتی که میچشید با چشمای بسته ناله می‌کرد و چانیول درحالی که لبهاشو روی سیبک گلوش گذاشته بود و اون جارو می‌بوسد، داخلش ضربه میزد.

_یول... من دارم میام...

با این حرفش دست چان به سمت عضوش رفت و شصتشو روی سوراخش گذاشت و گفت

_قبل من نه...

چند لحظه بعد چانیول هم به اوج رسید و دستش رو برداشت و باهم خالی شدند.
درحالی که جفتشون نفس نفس می‌زدند، چانیول ازش خارج شد و بعد از تمیز کردن دیکش ، بدن بکهیون رو هم تمیز کرد و همونجا کنارش دراز کشید و توی بغلش گرفتش.

_حتما باید این کار مزخرف رو انجام بدی؟

_چی رو؟

_همین بغل کردن بعد سکس، مثل دوتا زوج تخمی.

_اگه دوست نداری....

_من سکس با تو رو هم دوست نداشتم، اما انجامش دادم،... به هرحال مهم نیست، من دیگه مال توام، مثل یه عروسک خیمه شب بازی  هر کاری دلت میخواد باهام بکن.

بکهیون با یه صورت بی حس روبه چانیول این حرفا رو زد و چان با ناراحتی گفت

_تو عروسک خیمه شب بازی من نیستی، من تورو برای این سکس مجبور نکردم، خودت خواستی... من فقط ازت یه فرصت خواستم، نه چیز بیشتری...

بعد با دلخوری ازش جدا شد و روی تخت نشست، درحالی که لباساش رو تنش می‌کرد ادامه داد

_تو الان یه علامت روی بدنت داری بک، دقیق نمیدونم کجا در میاد، ولی تا چند وقت ممکنه بسوزه یا خارش بگیره،... ولی تنها چیزی که مهمه، نزار هیچکس جز من ببینتش، گرگینه ها و شکارچی ها خوب میتونند تشخیص بدند اون علامت برای چیه و تو متعلق به کی هستی؟

_ تو میخوای بری؟

در جواب لحن سرد بکهیون پوزخندی زد و گفت

_آره، بمونم چی کار کنم، مثل یه زوج تخمی تا صبح بغلت کنم؟

خم شد و بند کفشاش رو بست، اما همین که اومد بلند شه بکهیون از پشت بهش تکیه داد و گفت

_لطفا ازم انتظار نداشته باش، حرفای عاشقونه تحویلت بدم چون جفتمون خوب میدونیم هیچ حسی بینمون نیست، اما،
اینو بدون که  بهت اعتماد دارم و این حس برامون کافیه، لطفا به همین قانع باش،

چانیول با حرص بلند شد و گفت

_منم ازت انتظار چیزی رو ندارم، اما دیگه نگو حسی بینمون نیست، چون این تویی که حسی نداری، نه من...

درمقابل چشمای متعجب بکهیون، از اتاق بیرون رفت و در و بست.
خودش رو با همون بدن لخت روی تخت انداخت و نالید

_آه... من نباید اینهمه ناراحتش میکردم،درحالی اون منو تا اوج لذت بالا برد،

_بکهیووووووووووووووون

با صدای فریاد پدرش چشاش گرد شد

_نکنه چانیول رو دیده

⭐میدونم کم نوشتم ، ولی اخیرا یه داستان دیگه اومده تو ذهنم  که درگیرم کرده و دارم فعلا رو مقدمه و شخصیت‌ها کار میکنم و اگه بخوام شروعش کنم، ممکنه یکم آلفا رو با تاخیر آپ کنم،
میخوام یه کوچولو راجب فیک جدیدم توضیح بدم، یه داستان کاملا تخیلی و ماورایی راجب یه دنیای دیگه است و موجودات افسانه ای، مثل، اشباح، شیاطین، هیولاهای مختلف و ازین چیز میزا توش پیدا میشه و شخصیت های فیک، قدرت‌های ماورایی دارند، همون قدرت‌های خودشون تو اکسو هستش اما منم  ی چیزایی رو بهش اضافه کردم....
خب خودتون دیگه بقیه اش رو خواهید خوند و کاپل ها، چانبک، هونهان، کایسو و کریسهو هستن و به زودی آپ رو شروع میکنم ⭐





_

The AlphaOù les histoires vivent. Découvrez maintenant