قبل خواب خودش رو با حرفای، (دیگه تموم شد بکهیون، تو زنده ای، فقط بیخیالش شو، بهش فکر نکن و بگیر بخواب) آروم کرد اما همین که چشماش رو روی هم گذاشت، دوتا تیله خاکستری ترسناک اومد جلو چشمش، بادرموندگی سرش رو کوبید توی بالش و فریاد زد،
_نهههههه...... چشمای قرمزش روی ساعت کوکی روی میز، که مدام50 :6
دقیقه رو میکوبید تو سرش قفل شد، باورش نمی شد که فقط یک ساعت تونسته بخوابه، اونم خوابی که بیشتر شبیه یه کابوس بود
. به سختی پتو رو کنار زد و بلند شد، با فکر اینکه یه دوش آب سرد میتونه سرحالش بیاره وارد سرویس بهداشتی توی اتاقش شد، که صدای نعره پدرش رو از طبقه پایین شنید._بکهیوووووووون...
به قیافه داغون خودش توی آینه نگاه کرد و گفت
_ اوه شتدوش گرفتن و بی خیال شد و فقط یه آبی به صورتش زد و لباساش رو عوض کرد، پدرش حالا داشت در اتاقش رو محکم میکوبید و نعره میزد. نصف دکمه های پیرهنش رو ول کرد و رفت سمت در، وقتی بازش کرد با قیافه برزخی پدرش مواجه شد. حالت صورتش رو پوکر نگه داشت و پرسید.
_چت شده ابوجی....؟
_گرگ من کجاست؟
مرد عصبانی از بین دندونای بهم قفل شده اش غرید و بکهیون طوری که شوکه شده باشه ابروهاش رو بالا داد و پرسید.
_گرگ؟...
_خودت رو نزن به اون راه ، جزء تو کسی تو این خونه نبوده.
_ابوجی، من نمی فهمم داری راجب چی حرف میزنی... کدوم گرگ، من که گرگی ندیدم.
_چطوری فراریش دادی ها؟
بکهیون که دیگه کلافه شده بود، درحالی که کوله اش رو برمیداشت گفت.
_ یاااا ابوجی... بیا کل این اتاق منو بگرد، شاید گرگ خیالیت، زیر تختم قایم شده باشه...
و در حالی که از اتاق میرفت بیرون ادامه داد،
_اگه شک داری، میتونی کوله ام رو هم بگردی...⭐⭐⭐
... خمیازه ای کشید که باعث شد لوهان تو صورتش خم بشه و درحالی که به چشمای پف کرده اش زل زده بپرسه
_دیشب خوب نخوابیدی؟
بکهیون درحالی که داشت یه خمیازه دیگه هم میکشید جواب داد
_نه، دیشب تا صبح خوابم نبرد بس که کابوس میدیدم،...
لوهان حدس میزد این کابوس ها یه ربطی به برادرش داره و با نیشخند گفت.
_فکر نمی کردم اینقدر نازک نارنجی باشی، چون گفتم بابات تو زیرزمین خونتون گرگ نگه میداره، شب از ترسش کابوس دیدی؟
بکهیون از تعبیر لوهان شوکه شد و با چشمای گشاد شده اعتراض کرد
_یااااا هیچم اینطور نیست، دیشب داشتم فیلم ترسناک میدیدم، وگرنه گرگی تو زیر زمین ما وجود نداره،
JE LEEST
The Alpha
Weerwolfدلش میخواست تنها باشه، دلش میخواست یه روزی ازین شهر دور بشه و برای خودش یه زندگی جدا داشته باشه، اما شرایط گله این اجازه رو بهش نمی داد، اون جانشین رئیس بود و تازمانی که نفس میکشید باید توی گله میموند، از طرفی هم نیمه ی دیگه روحش رو توی این شهر کو...