_مطمعنی درست دیدی ؟
_بله خانوم... اون بیون بکهیون بود، داشت شهر رو ترک میکرد، فکر کنم مقصدش راه آهن باشه.
با شنیدن این کلمات چشمای چانیول که پشت در بسته اتاق مادرش فالگوش ایستاده بود درشت تر شد و به بقیه مکالمه گوش داد.
_فرصت خوبیه که از بیون انتقام بگیریم، برو و قلب پسرش رو برام بیار.
این صدای مادرش بود که دستور قتل بکهیون رو صادر کرده بود.
سریع از اونجا دور شد و تصمیم گرفت قبل از افراد مادرش بکهیون رو پیدا کنه...⭐⭐⭐
... جنگل کوفتی قرار نبود تموم بشه، پاشو محکم تر روی گاز فشار داد و با تمام سرعتش رانندگی کرد تا اینکه چراغ قرمزی که مربوط به باک بنزین بود چشمک زد و بکهیون با چشمای گشاد شده ای داد زد_فاک فاک خیلی فاااااک...
وقتی ماشین از حرکت ایستاد دستش رو محکم کوبید روی فرمون دوباره فریاد کشید
_چرا الان آخه؟... چرا با من اینکارو میکنی؟
فرمون رو دودستی گرفت و سرش رو کوبید روش و درحالی که چشماش پر از اشک بود با درموندگی نالید
_حالا چه گهی بخورم؟...
ناگهان یادش اومد وقتی چمدونش رو میزاشت پشت تویوتا، یه 20لیتری اونجا دیده،
درحالی که دستگیره در رو باز کرد گفت_امیدوارم بنزین باشه،
اما همین که پاشو روی آسفالت گذاشت ، صدای زوزه گرگها رو شنید و سرجاش خشکش زد، با ترس آب دهنش رو قورت داد و برگشت سرجاش، در رو محکم بست و قفلش کرد، بهتر بود به پلیس زنگ میزد،
گوشیش رو بیرون آورد، اما بادیدن خط های آنتن داد زد_پشمام!... اینجا آنتن نمیده...
گوشیش رو پرت کرد روی داشپورت و سعی کرد با نفس های عمیق ضربان قلبش رو کنترل کنه تا سکته نزنه.
با خودش گفت._خب بکهیون توی ماشین امنه، همینجا میمونی تا صبح بشه، اونوقت میتونی باک ماشین رو پر کنی و بری طرف ایستگاه قطار... الان هم چشات رو ببند و سعی کن یکم بخوابی.
بعد صندلی رو خوابوند و با چشمای بسته دراز کشید، اما ناگهان صدای زوزه گرگ نزدیک شد و بکهیون با چشمای باز توی جاش سیخ نشست...
با دیدن گرگ گنده ای که روبروی ماشین ایستاده بود و با اون چشمای درخشانش زل زده بودند به شکارش، بدنش به لرزه افتاد... با نزدیک شدن گرگ، دوتا دستاش رو گذاشت روی بوق و فشار داد، امیدوار بود اون دور بشه و فرار کنه اما یهو وحشی شد و پرید روی ماشین، بکهیون دیگه مطمعن بود که گرگ معمولی نیست و به قصد کشتنش اومده سراغش،... درحالی که چشماش پر شدند دستش رو از روی بوق برنداشت، شاید حداقل یکی از اون اطراف رد میشد، شاید الان باباش توی جنگل درحال شکار بود و صداش رو میشنیدن

CZYTASZ
The Alpha
Wilkołakiدلش میخواست تنها باشه، دلش میخواست یه روزی ازین شهر دور بشه و برای خودش یه زندگی جدا داشته باشه، اما شرایط گله این اجازه رو بهش نمی داد، اون جانشین رئیس بود و تازمانی که نفس میکشید باید توی گله میموند، از طرفی هم نیمه ی دیگه روحش رو توی این شهر کو...