با صدای زنگ موبایلش چشماش رو به زور باز کرد، دست برد زیر بالشتش و درش آورد. بدون اینکه به صفحه موبایل نگاه کنه گذاشتش در گوشش و با صدای خواب آلودش نالید
_مگه مرض داری ساعت 4 صبح زنگ میزنی؟
_بیون بکهیون، همین الان بیا بیمارستان، چند مورد اورژانسی داریم، زود خودتو برسون.
سرپرستار، با صدای بلندی از اونطرف گوشی داد زد و باعث شد خواب از سر بکهیون بپره، سریع خزید تو حموم و بعد از یه دوش سرسری، آماده شد،...
وقتی به بیمارستان رسید با دیدن جمعیت عظیمی از دکترها و پرستارها که هر کدوم به سمتی میرفتند شوکه شد و وقتی دید هیچکس جوابش رو نمیده به طرف پذیرش رفت، از پرستاری که اونجا مسوول پرونده ها بود، پرسید
_اینجا چه خبره؟
_بیست نفر اورژانسی آوردند بیمارستان، همه شون دراثر حمله گرگ جراحت دیدن و نیاز به عمل دارند، اما دکتر و اتاق عمل کم داریم،
یه پرونده گذاشت کف دستش و ادامه داد
_اتاق عمل آماده است، موفق باشی دکتر،
بکهیون وحشتزده پرسید
_تنهایی باید انجامش بدم؟ بدون متخصص جراحی ؟
_متاسفانه کمبود پرسنل داریم و باید تنها با کمک چندتا پرستار انجامش بدی اونم تو مدت زمان کم...
... مجروحی که عمل کردنش رو برعهده داشت ، قفسه سینه اش دریده شده بود و چند تا از انگشتاش سرجاش نبودند بکهیون سعی کرد افکارش رو از گرگهایی که اینکارو کردند پاک کنه و روی عمل متمرکز بشه،...
به هر بدبختی که بود عمل رو با موفقیت انجام داد و اتاق عملی رو که براش نفسگیر شده بود، ترک کرد.
اما همین که اومد نفس راحتی بکشه یه مجروح دیگه براش آوردند، وضع این یکی خیلی بدتر بود شاهرگش آسیب دیده و توی ناحیه گردن، خونریزیه شدیدی داشت، بکهیون تمام سعیش رو کرد، اما نتونست نجاتش بده و وسط عمل قلبش ایست کرد و مرد.
با صورتی گر گرفته بالای جسد کسی که هنوز بیست سالش هم نمیشد ایستاد، فکش از شدت بغض میلرزید، این اولین بارش بود که تنهایی عمل رو انجام میداد، نباید این بچه رو به دست فرد بی تجربه ای مثل اون میسپردند... شاید اگه یه متخصص جراحی انجامش میداد اون پسر زنده میموند._دکتر بیون...
با صدای پرستاری که وارد اتاق شد لبش رو برای کنترل بغضش دندون گرفت و با صدایی که یکم لرزش داشت پرسید
_چی کار داری؟
_هنوز یه مجروح دیگه توی لیست شماست، باید برای عمل...
_دیگه کافیه...
با صدای گرفته ای رو به پرستار گفت و ادامه داد
JE LEEST
The Alpha
Weerwolfدلش میخواست تنها باشه، دلش میخواست یه روزی ازین شهر دور بشه و برای خودش یه زندگی جدا داشته باشه، اما شرایط گله این اجازه رو بهش نمی داد، اون جانشین رئیس بود و تازمانی که نفس میکشید باید توی گله میموند، از طرفی هم نیمه ی دیگه روحش رو توی این شهر کو...