سریع باک ماشین رو پر کرد و برگشت شهر،
باید به حرفای چانیول اعتماد میکرد، اون تنها کسیه که می خواد بهش کمک کنه ، اما از طرفی هم نمیخواست تصمیم خواسته اش بشه،با اینکه تو ی این سن ، یه باکره سینگله اما نمیخواد اولین تجربه اش با یه موجود افسانه ای باشه، هرچند که چانیول جذابه، سیکس پکای سکسی داره و خوب میبوسه...
با این فکر دستش رو گذاشت روی لباش و گفت_اون لعنتی اولین بوسه ی منو گرفت...
دوست داشت اولین بوسه اش، خاص باشه اما الان حس بدی نداشت و فقط یکم شوکه بود .
وقتی جلوی خونه رسید هوا روشن شده بود، بابی حالی چمدونش رو برداشت و از اون پله های کوفتی بالاش کشید،
بدون اینکه زحمت عوض کردن لباساش رو بکشه خودشو پرت کرد روی تخت و چشماش رو بست...🐺🐺🐺🐺🐺🐺🐺🐺🐺🐺🐺🐺🐺🐺🐺🐺🐺
با حس کردن یه چیز نرم و گرم که چسبیده به صورتش چشماش رو باز کرد و با یه سینه لخت و دوتا نبیل مواجه شد،
درحالی که با تعجب زل زده بود بهشون پشت سر هم پلک زد،چند ثانیه همینکار و کرد تا اینکه ماجرا دیشب مثل نور از توی سرش گذشت و وقتی مغزش تجذیه تحلیل کرد که چه اتفاقی افتاده، بلند فریاد کشید و خواست بلند شه، اما بدجوری بین بازوهای سهون گیر کرده بود.
با فریادی که دوباره زد، پلکای سهون از هم باز شدند و با یه حالت خواب آلود نگاش کرد.
_من اینجا چی کار میکنم؟
درحالی که با تعجب زل زده بود به سهون با لحن تندی پرسید، و سهون خمیازه ای کشید و گفت
_یادت نمیاد هیونگ، من دیشب نجاتت دادم.
_اینارو یادمه... بهم بگو من توی خونه تو، روی تخت تو و توی بغلت چی کار میکنم...؟
لوهان بالحن عصبی سرش غر زد که باعث شد سهون به خودش بیاد و حلقه دستاش رو از هم باز کنه.
_ببخشید هیونگ، حتما دیشب ناخواسته بغلت کردم، وگرنه عمدی نبود.
با حالت مظلوم نمایی سعی کرد لوهان رو قانع کنه هیچ دلش نمیخواست دچار خشم و غضب این عروسکی که روبروشه بشه...
ناگهان لوهان دوباره چسبید بهش و دستاش رو دورکمرش محکم حلقه کرد و گفت.
_ ازت ممنونم که دیشب اومدی...
سهون همونطور که دستاش توی هوا خشک شده بود، معذب، خندید و گفت.
_بیخیال هیونگ... ماکه ازین حرفا نداریم.
_قول میدم به حرفت گوش کنم.
پسر توی بغلش درحالی که خودش رو بیشتر بهش میچسبوند گفت و سهون درحالی که نمیخواست بیشتر ازین شق کنه و لوهان بفهمه و ابروش بره، یکم ازش فاصله گرفت و با همون لبخندش گفت.
YOU ARE READING
The Alpha
Werewolfدلش میخواست تنها باشه، دلش میخواست یه روزی ازین شهر دور بشه و برای خودش یه زندگی جدا داشته باشه، اما شرایط گله این اجازه رو بهش نمی داد، اون جانشین رئیس بود و تازمانی که نفس میکشید باید توی گله میموند، از طرفی هم نیمه ی دیگه روحش رو توی این شهر کو...