پشت در اتاق نشست و بدن لرزونش رو بغل گرفت ، مغزش کار نمی کرد و یادش نمیومد آخرین بار، کی مصرف کرده اما این حالتش نشونه خوبی نبود، برای بار هزارم شماره سهون رو گرفت، اما وقتی بازم جوابش رو نداد، نگاهی به صفحه گوشی کرد و از بین دندونای بهم چفت شده اش غرید
_لعنت بهت اوه سهون،... تو یه دیک فیسی... برو بمیر.
کلمات آخرش رو درحالی که گوشی رو به دیوار می کوبید، فریاد زد. سرشو روی زانوهاش گذاشت و نالید
_حالا چه غلطی باید بکنم،
همین موقع صدای سنگ خوردن پنجره اتاقش رو شنید و سریع سرش رو بلند کرد، دست لرزونش رو به طرف دستگیره در برد و با هر توانی که براش مونده بود در اتاقش رو باز کرد و خودش رو به طرف راهرو و پله ها کشوند ، نفهمید چطوری جلوی در ورودی رسید، اما همین که بازش کرد با دیدند هیونگش، به سمتش حجوم برد و محکم بغلش گرفت و نالید
_کمکم کن هیونگ...
چانیول که ازین رفتار عجیب برادرش شوکه و عصبی شده بود سرش غر زد
_این لوس بازیا چیه لوهان.؟ .. برو اونطرف...
لوهان سرش رو بالا گرفت و با حالت مضطربی نالید
_همش تقصیر اون لاشیه... اون منو به این روز انداخته،...
چانیول برادرش رو از خودش جدا کرد و با دیدن رنگ پریده و بدن لرزونش اخمی کرد و گفت
_تو مریض شدی لو... باید بریم بیمارستان.
با دستای لرزونش یقه چانیول رو چسبید و داد زد
_نه... دکتر نه... دوای درد من دست اون دراز الدنگه، منو ببر پیش اوه سهون،...
چانیول که فهمید برادرش از چی رنج میبره اخمی کرد و سرش داد زد
_هنوزم اون کوفتی رو مصرف میکنی مگه قرار نبود ترک کنی ؟
_ اگه خیلی برات مهمه فقط منو ببر خونه ی سهون و ازین وضع نجاتم بده.
_یه روزی تو و سهونت رو باهم چال میکنم،...
چانیول سرش غرید و با عصبانیت دستش رو گرفت و به طرف خیابون اصلی کشوندش
بعد از اینکه یه تاکسی گیر آورد، سوارش شدند و به سمت مقصدی که لوهان میخواست حرکت کردند،
لوهان مثل یه گربه که زیر بارون از سرما میلرزه, به چانیول چسبیده بود.
بعد از گذشت یک ساعت، تاکسی جلوی آپارتمان ایستاد و لوهان از چانیول کنده شد و به سمت در ورودی رفت و زنگ واحد سهون رو فشار داد.
وقتی صدای آیفون، پشت سرهم به گوش سهون خورد با ابرو های گره خورده به سمتش رفت، اما وقتی صورت رنگ پریده لوهان رو دید عصبانیتش فرو کشید و درو براش باز کرد.چند دقیقه بعد اون پسر رنگ پریده، در آپارتمانش رو باز کرد و داد زد
_به من مواد بده دیک فیس...
YOU ARE READING
The Alpha
Werewolfدلش میخواست تنها باشه، دلش میخواست یه روزی ازین شهر دور بشه و برای خودش یه زندگی جدا داشته باشه، اما شرایط گله این اجازه رو بهش نمی داد، اون جانشین رئیس بود و تازمانی که نفس میکشید باید توی گله میموند، از طرفی هم نیمه ی دیگه روحش رو توی این شهر کو...