-٢٠ چرخش زمین به دور خورشید قبل تر."در کنار ستاره هایی مشکوک و گمنام به دنیا آمدم.
ستاره ها دور تر از من در خفته بودنِ خود، شک کردند.
نیاز بود که از خواب برخیزم، کوزه را آب کنم؛ ستاره ها را ستایش کنم که در روی زمین بمانند.
ما هنوز عاشق برگ و گندم بودیم.
نه از مرگ گفتم، نه از برگ گفتم.
فقط گفتیم: باز آی ای ستم گمشده؛ در میان سیب های سبز که دیگر سرخ نمیشوند و میمیرند. "صدای برخورد کف دستانشان با یکدیگر گوشم را نوازش میدهد. عاشق حس افتخاری بودم که در سرانجامِ سرودن این شعر ها نصیبم میشد. انگار که مُزد دست رنج هایم، همان شنیدن صدای تشویق کردن هایشان بود. پس از تماشای صورتک های خوشحالشان، انحنای لب هایم را به لبخندی زینت میدهم و دفترچه ی رنگ و رو رفته ی چرمی ام را در دست میگیرم تا قدم هایم را به سمت خروج از جایگاه، سوق دهم.
شاعر های شناخته نشده ای مثل من، در همچین جایی گرد هم میآیند و اشعاری را که از عمق ذهن هایشان استخراج کرده اند، برای چهره های غریبگان میسرایند. برخی هم به عنوان شنونده ای، به روی صندلی های فلزی مینشینند تا گوش هایشان از شنیدن چونان شعر هایی، بی نصیب نماند.
لبخندی به روی لب های همراه و دوست همیشگی ایرلندی ام، با دیدن چهره ی شادمانم شکوفه میزند. او نیز آن حس افتخاری را که در رگ هایم جریان دارد احساس میکند.
نایل، با چهره ای خندان دست های نه چندان لاغرش را به دور جسم باریکم حلقه میکند، و همان لحظه است که میفهمم درخشش انگشتر نقره ای رنگی که انگشت حلقه ی دست راستش را محاصره کرده است چقدر توی چشم میزند.با خنده ای که آن مقدار همهمه شنیدنش را غیر ممکن میسازد، تنم را از حصار آغوش مملو از مهربانی اش رها میکنم.
میدانم که میخواهد مرا در وصف شعری که در بالای سکو خواندم، با تعریف هایش خجالت زده کند و چندین هندوانه زیر بغلم بگذارد.
دهانش باز میشود تا جملاتی که مبالغه ای بیش نیستند را بر زبان جاری کند، اما آوای دلنشینی جلوی حرکت ماهیچه ی درون دهانش را میگیرد.:سلام.
صدا از پشت سر میآید؛ پس بدنم را به سمت صاحب آن صدای نا آشنا میچرخانم.
شخصی که به سویم سلام کرد، جوان به نظر میرسد، لباس های ساده ای بر تن کرده و کلاه بافتنی ای را بر روی موهای قهوه ای رنگش نهاده. هر چند مشخص است در پنهان ساختن تار موهایش، نا موفق واقع شده است.
یک نگاه کردن به صورتش کافیست تا تمام حس های خوب در وجودم به پرواز در آیند.
صورتش ساده و معمولی، اما بسیار دوست داشتنی است.
حرکات دست های نایل مقابل چشمانم، مرا به خود می آورد و همان جا است که متوجه میشوم چشم هایش برای ثانیه هایی طولانی آبی هایم را در خود قفل کرده بودند.در نهایت، پاسخ پسر را با لبخندی که روی لبهایم جا خوش کرده است، میدهم.
:سلام.
:من هری ام. و شما؟
گستاخ بودنش در همان برخورد اول، حواسم را پرت خودش میکند. به نظر میرسد او از صحبت کردن با من برای اولین بار، واهمه ای ندارد.
:لویی. لویی تاملینسون.
:شعری که خوندی خیلی قشنگ بود لویی. بقیه اکثرا راجع به عشق و معشوقهشون نوشتن؛ اما ناامید بودن تو توی شعرات کاملا مشخصه. این خیلی ناراحت کنندست، اما از قشنگ بودنش کم نمیکنه.
مشخص میشود دومین ویژگی اش، بی پروا بودن است. او از بیان کردن نظر خالصانه اش، ترسی ندارد؛ در آن لحظه، فکر نمیکردم که با انتقاد کردنش، قصد در ناراحت کردنم داشته باشد.
آماده ام که جوابش را بدهم، اما نایل مانعم میشود.
:اولیویا شام درست کرده و توهم دعوتی لویی. همین الانشم خیلی دیر شده، میشه سریع تر خداحافظی کنیم؟
سرم را به نشانه ی تایید تکان میدهم و باری دیگر، نگاهم را به تیله های سبز رنگش میدوزم. بدون اقرار میگویم، چشم هایش زیبا ترین چشم هایی بودند که در نوزده سال گذشته ملاقات کرده ام.
:خوشحالم که خوشت اومد هری. من باید برم ولی امیدوارم هفته ی دیگه هم ببینمت.
:حتما. میتونم شمارتو داشته باشم؟
او واقعا با دل و جرعت است. مطمئنم از همان هاییست که وقتی در دوران دبیرستان دختری دلش را میبرد، سریعا به سراغش میرفت و با لاس زدن گونه هایش را گلگون میکرد و چندی بعد، شماره ی دخترک را در دست داشت. اما من هم از ارتباط برقرار کردن با اشخاص جدید، واهمه ای ندارم. پس شماره ام را عدد به عدد، برایش میگویم تا آن را روی صفحه ی گوشیاش وارد کند.
متوجه میشوم که اسمم را همراه با قلبی آبی در کنارش ذخیره میکند. او مطمئنا از همان پسر های پر زرق و برقی است که هر یک از آن تصاویر کوچولو را به اسم یکی از مخاطبینش اختصاص میدهد.
دست راستش را به نشانه ی خداحافظی جلو می آورد و اولین چیزی که نظرم را جلب میکند، به جز جوهر هایی که پوستش را نقاشی کرده اند، حلقه هایی هستند که به زیبایی انگشت های کشیده اش را پوشش داده اند.
دستم را در دست او میگذارم و به اختلاف اندازه ی دستانمان، میخندم.
سر انجام، می خواهد خداحافظی کند. من نیز اگر معده ام رسوایم نمیکرد، حالا حالا ها در آنجا میماندم و با هری مشغول به گفت و گو میشدم. در همان برخورد اول از او خوشم آمده، شخصیت دوست داشتنی اش مرا به خود جذب کرده است.:خداحافظ لو.
:به امید دیدار هری.
آن روز، همان روزی بود که برای اولین بار عضو تپنده ام را در جنگل سبز نگاهش گم کردم.
___________________________________
نام شعر: در کنار از احمد رضا احمدی
YOU ARE READING
lovelorn |L.S|
Fanfictionجایی که لویی یه شاعر شناخته نشدهست و هری مجذوب شعر های اون میشه. __________ "خیلی دوستت دارم هری. انقدر دوستت دارم که هنوزم فکر میکنم انبساط هوا فقط به درد پخش کردن بوی عطرت میخوره." 《برشی از متن داستان》 معنیِ اسم: غمزدهی عشق؛ دلخستهی عشق. ...