-دو گردش زمین به دور خورشید قبل تر.امروز، هجدهمین سالگرد نبودنت است. و من به همراه تو نه، بلکه به همراه سباستین راهی خیابان هایی شده ام که با برگ های خشک شده ی درختان، زرد پوش شده اند. نمیدانم که خاطراتمان را به یاد میآوری یا خیر، اما در سال های دور، در یکی از همین روز های پاییزی، من خودمان را قاتل صدا زدم. در آن روز، ما قاتل برگ های بی هویتی بودیم که نمیدانستیم از شاخه ی کدام درختان سقوط کرده اند. صدای خورد شدن برگ ها، هنوز که هنوز است، همانند یک ملودی آرام در پس زمینه ی مغزم پخش میشود. و من میدانم که تو هیچکدامشان را به یاد نخواهی آورد.
نمیدانم چندین خیابان را در حالی که دست سباستین خوشحال را در دست گرفته ام، همراه با یک دیگر قدم میزنیم، اما بالاخره نمای آجری ساختمان مدرسه مشخص میشود.
-از این جا به بعدشو خودم میتونم برم.
سباستین دستم را رها میکند و کیف کولی قرمز رنگش را از روی شانه ام به سمت خودش میکشد.
-مواظب خودت باش سب. وقتی موقع ناهار شد به مامان زنگ بزن تا برات ناهار بیاره، باشه؟
هشدار های شب گذشته ام را، یک بار دیگر بر زبان میآورم و باعث میشوم پسر کوچک رو به رویم، چشم هایش را برایم بچرخاند.
-حواسم هست بابا. خدافظ.
او، دست های کوچکش را به دور کمر استخوانی من حلقه میکند و بوسه ی کوچکی را روی لباس سیاه رنگم به جا میگذارد.
-موفق باشی.
و او میرود. حالا، من با خاطراتی که حضور تو در آن ها زیادی پر رنگ است، تنها مانده ام. این بار، کسی نیست که خلوتم را با 'نبودنت' بر هم بزند. حال که موج خاطرات بر صورتم سیلی میزند، میخواهم با نیمکتی که روز های زیادی را با ما شریک شد، گذری بر روز های قدیمی داشته باشم. که بود که میگفت شب ها ستاره ندارند؟ آن روز ها، چشم های تو آسمان سبز من بودند که هزار ها ستاره را در خود جای میدادند. نیمکت نیز شاهد است، تو تنها آسمان سبز این کهکشان بودی.
امروز، غریبه ای بر نیمکت خاطرات ما نشسته است. دلبر من، انگار امروز روز ما نیست، همیشه غریبه ای پا برهنه در میان آرامش ما، میدود و حرکات نا موزون انجام میدهد. مرد غریبه، لباس سبز بلندی را بر تن کرده است که کلاه آن، تمامی اجزای صورتش را پوشانیده. میخواهم به حال بخت بد ما گریه کنم. حال، یقین دارم که خدایی وجود دارد. اگر نه، این همه اتفاقات بد و بدبختی هایی که در نهایت ترتیب برای ما پیش میآیند، به دست که رخ میدهند؟
او، همزمان با شنیدن صدای برخورد کف کفش هایم بر روی آسفالت قدیمی، سرش را بالا میآورد. اکنون، میدانم که چشم هایم میخواهند عرق کردن را شروع کنند، قلبم میخواهد تند و تند بتپد و میدانم که مغزم میخواهد فریاد که نه، جیغ بکشد. قامتم به یکباره خمیده میشود و نمیدانم چه گونه، اما پاهای لاغرم در یک دیگر پیچ میخورند و من بدون آن که دست هایم را سپری برای خود کنم، روی آسفالت سفت و سخت، سقوط میکنم. اکنون، انگار ابرو هایم طناب هستند و چشم هایم لباس های خیس. همین حالا فکر میکنم که ای کاش، دو تا از من وجود داشت و یکیشان همین حالا دیگری را میکشت و برای ابد از دست قانون فرار میکرد. اما میدانم که این کاش های بیهوده، هیچوقت مرهمی برای زخم های قدیمی نمیشوند.
YOU ARE READING
lovelorn |L.S|
Fanfictionجایی که لویی یه شاعر شناخته نشدهست و هری مجذوب شعر های اون میشه. __________ "خیلی دوستت دارم هری. انقدر دوستت دارم که هنوزم فکر میکنم انبساط هوا فقط به درد پخش کردن بوی عطرت میخوره." 《برشی از متن داستان》 معنیِ اسم: غمزدهی عشق؛ دلخستهی عشق. ...