و این نامه به پایان می‌رسد.

586 107 68
                                    

-زمین در حال گردش به دور خورشید.


پیشانی‌اش را به سنگ سرد فشرد و دسته ی گل های رز زرد را، روی سنگ قبر رها کرد. صدای نجوای قلب نا آرامَش، گوش هایش را خسته کرده بود. تنِ بی‌وجودش، خواستار آرامش ابدی‌ای بود که یک سالی می‌شد که گریبان معشوقه اش را گرفته بود. سیصد و شصت و پنج روزی می‌شد که زندگی را از هر طرف که می‌خواند، به درد می‌رسید. و حال، خوب می‌دانست که رسیدن به درد، درد، درد و بعد دردِ بیشتر، چه زنجیره ی غمگینی است.


+متأسفم. متأسفم که الآن توی یه جای تنگ و تاریک و سرد گیر افتادی و تنهایی. متأسفم که پیشت نیستم. متأسفم که زیر قولم زدم و تنهات گذاشتم.

نوک انگشتانش را، به روی حکاکی های روی سنگ رقصاند و تک تک آن فرو رفتگی ها را در گوشه ای از مغزش، به خاطر سپرد. همزمان با نفس عمیقی که کشید، به سرفه افتاد. آن قدر سرفه کرد که اشک ها، از گوشه ی چشمانش سقوط کردند و رد پای خیسی را به روی سنگ، به یادگار گذاشتند. چشمانش را بست و به سکوت طبیعت گوش داد. سعی کرد آن‌قدر ساکت باشد که ساز ها از ریخت بیافتند و او بتواند صدای لولیدن کرم های زیر خاک را بشنود.


+"رفتنت آن قدر ها هم که فکر می‌کنی فاجعه نیست. من مثل بید های مجنون ایستاده می‌میرم..."


اما او دراز کشیده بود. مرد بیچاره، آن قدر از زنجیره ی درد و رسیدن به دردی تازه درد کشیده بود، که نمی‌توانست فشار جاذبه ی زمین را بر روی پاهایش، متحمل شود.


+"می‌دانی که بوسه های ما از زلالیِ بی‌پایان پر است"


لب های خشک شده اش را، با نوک زبانش نمناک کرد. می‌ترسید پوسته پوسته بودن لبانش، خط و خشی را بر روی سطح سنگ، به جای بگذارد. به آرامی بر روی سنگ خاکستری، بوسه زد. انگشت هایش را روی رد بوسه اش کشید و لبخند کوچکی را به انحنای خسته ی لب هایش، هدیه کرد.


+چند دقیقه ی دیگه، ساعت دوازده ضربه می‌زنه. یه سال به پایان می‌رسه، و یه سال آغاز می‌شه. سال های بی اهمیت رفتن و اومدن. تو، زمانی هستی که عقربه ی هیچ ساعتی نمی‌تونه بُکُشه.


او گفت و گریست. به حال خود و معشوقی گریه کرد که تقدیرشان میان تابوتی از خاطرات مُرده رقم خورده بود. به حال خودی گریه کرد که نمی‌توانست مثل احمق ها، معشوقش را ببوسد. و به حال معشوقی اشک ریخت، که نمی‌توانست شاهزاده ی تمام سال ها و زمان های او باشد. مرد، به حال عاشق هایی هق هق کرد، که نمی‌توانستند دوستت دارم را به دور از جام ویسکی، بر زبان بیاورند و پاسخی دریافت کنند.


+چند دقیقه ی دیگه، سالی که شاهزاده‌ش نبودی، تموم می‌شه. از خدا جواهرات و کاخ نمی‌خوام. حریر و ابریشم هم نمی‌خوام. می‌خوام به زندگیم برگردی هری. از مسیح می‌خوام که تو رو زنده کنه.



lovelorn |L.S|Where stories live. Discover now