-١۵ گردش زمین به دور خورشید قبل تر.نمیدانم چه قدر گذشته، اما نایل میگوید سه سالی میشود که کسی تو را ندیده است. من نمیدانم چندین روز از روی روز شمار خط خورده است، اما نایل میگوید یک بار در طول هفته صورتت را از پشت مانیتور میبیند و با تو سخن میگوید. من این را هم نمیدانم که این روز ها چگونه گذشتند، اما رفیق ایرلندی ام میگوید لاغر تر و پخته تر شده ای. زمانی که گفت موهایت را کوتاه کرده ای، از یاد نمیبرم. یادم است تمام شب را به حال موهای بلندی که از آن ها دست کشیدی گریه کردم و برای همدردی با تویی که وجود نداشتنم تبدیل به آسایشت شده بود، موهای کوتاهم را از ته تراشیدم.
هری زیبای من، اسمت را از ممنوعه ها خط زدم. دکتر میگوید چشم هایم آب مروارید آورده اند. آن موقع نمیدانستم یعنی چه، اول فکر کردم منظورش این است که وقتی میگریَم، از چشم هایم به جای اشک مروارید چکه میکند. اما بعد ها نایل سرم فریاد زد. ظرف غذا را به سمت دیوار کنار سرم پرتاب کرد و به خاطر تکه های شکسته ی شیشه گریست. آن موقع، او را در آغوش گرفتم و گفتم اشکالی ندارد، فدای سرت. اما او همچنان در آغوشم هق هق میکرد و التماسم میکرد تا غذا بخورم. احتمالا آن موقع نمیدانست که نیازی به خواهش و تمنا نیست. من او را از آغوشم جدا کردم و لبخند زدم. یادم است به او گفتم که نگران نباشد، انقدر غصه خورده ام که به غذا نیازی نیست. اما نمیدانم چرا چشم هایش هنوز هم عرق میکردند.
هری عزیزم، این روز ها بیشتر تنم را میشویم. میدانم که اگر این جا میبودی، از دیدن خون های خشک شده ی روی بدنم خوشحال نمیشدی، پس من به خاطر تویی که در توهم هایم وجود داری و در زندگی ام خیر، هر روز تنم را با آب و صابون شست و شو میدهم و آنقدر محکم این کار را میکنم که سطح پوستم گلگون میشود. میدانم که تو هنوز هم عاشق پاکیزگی هستی، پس من برای تو پاکیزه میمانم تا اگر روزی بازگشتی، از ظاهر ژولیده ام متعجب نشوی.
چه قدر من خود شیفته ام. تمام جمله هایم شد من، من، من. میخواهم تمام کلمات را صرف تو کنم. حتی تمامشان هم برای تو ناکافی باقی میماند. این دیوانه را میبینی؟ تو را نمیدانم. اما نایل هر روز میبیند. حتی من هم تا سال گذشته وقتی درون آینه را نگاه میکردم، تصویرش را میدیدم. آن قدر بیچاره و بی نوا به نظر میرسید که بعد ها تصمیم گرفتم روی آینه هارا با ملحفه بپوشانم. از قیافه اش میترسیدم، ته چشم هایش هیچ چیزی جز خالی نبود، همان خالی هایش تا روز ها تبدیل به کابوس های رعب آور شبانه ام شده بودند.
بگذریم. خلاصه ی کلامم این بود که این دیوانه عاشق بود. او زیادی از عشق فهمید و دیوانه شد. میدانی؟ دیوانه ها دیوانه نیستند. آنها عاقل هایی هستند که حقایقی را که مردم عادی نمیبینند، تبدیل به روز مرگی هایشان کرده اند و زندگیای را تشکیل داده اند که آن قدر واقع بینانه است که نمیتوان از آن جان سالم به در برد. میدانی زیبای من؟ آن ها دیوانه نیستند، فقط حقایق تلخ زندگی را قبول کرده اند.
من ضعیف و ترسو بودم. و شکارچیای به نام درد، همیشه لا به لای خوشی ها برای ضعیف ها استتار میکند. خلاصه اش این میشود که همیشه درد به سراغ ضعیف تر ها میرود. چشم های تو مرا ضعیف میکردند؛ به طرز عجیبی عقل از سرم میپراندند و باعث میشدند به بهبودی فکر کنم. اما همان سبز های وحشی، مرا خانه خراب کردند.
اکنون، در حالی که تنم را روی سرامیک های سرد پهن کرده ام، برای مُردنت انتظار میکشم. فکر نکن عجیب غریب یا همچین چیزی هستم. فقط منتظرم که به رسم گذشته، تو همان اولین نفری باشی که خداحافظی میکند و با کوله بارش میرود؛ و من همان کسی باشم که این بار رد پاهایی که از بین نخواهند رفت را دنبال میکنم و همراه تو به سمت آسمان بال میزنم. میخواهم در آخر، ما همان مای همیشگی باشیم که داستانشان روی محور رفتن و رفتن قرار دارد.
زیبای دوست داشتنی، من برخلاف تو وعده هایم را فراموش نخواهم کرد. قول میدهم کنار قبر تو جان بدهم. حالا روز و ساعتش را خدا داند. این روز ها واژه ی مردن را زیادی به کار میبرم. شاید دلیلش آن باشد که زیادی مرده ام. نمیدانم، اهمیتی هم ندارد.
میدانی زیبا؟ آن موقع که فهمیدم دیگر لباس های رنگ شاد نمیپوشی، تمام پارچه های اضافی داخل کمدم را به آتش کشیدم. بعد از تو، بار ها آرزو کردم بروم و بر نگردم. بروم جایی که نشود پیدایم کرد. یک جایی که بشود در سکوت مرد و سرزنش نشد. بعد از تو، آرزو هایم آن طرف رودخانه در حال سوختن میان حسرت باقی ماندند. پس من هم قیدشان را زدم. اما هنوز که هنوز است، قید تو را نزده ام. بعد از تو، من از ریشه سوختم و با ترک دیوار ها سخن گفتم. زیبای من، بعد از تو بار ها به دیوانه ی داخل آینه گفتم که صبر داشته باشد، اما این زندگی هر بار طناب دار را دور گلویش محکم تر میکرد.
هری زیبای من، به گفته ی نایل سه سالی میشود که خودت را از همه دریغ کرده ای و از همان موقع، وقت هایی که شب میشود هیاهوی غمگین ستاره ها سرم را به درد میآورد. از همان موقع تا همین حالا، هر زمان که تاریکی در حال بلعیدن روشنایی است، قلبم در سینه سنگین میشود، اما با لجبازی به تپیدن ادامه میدهد و دقیقه ای را هم استراحت نمیکند. حال، آسمان سیاه شب از پنجره ی آشپزخانه به من زل زده است. اما تن من آن قدر تب دار است که حاضر نیستم سرامیک های سرد را رها کنم و به دیدن ستاره ها بپردازم. میبینی؟ بعد از تو جان از تن من رفته است.
من حتی آن قدر در توهم بودنت غرق شده ام که هنوز هم با تو در ذهنم سخن میگویم. مثل همین حالا که به سقف بالای سرمان زل زده ام؛ آسمان را میگویم. یادت است؟ سقف آسمان، برای هر دوی ما یکسان است.
معده ام درد میکند هری. فکر کنم او هم دارد اسم تو را با گریه صدا میزند. قلبم حتی بیشتر از معده ام تیر میکشد. مشخصا دارد اسم تو را فریاد میزند، اما فکر کنم آن قدر بلند نیست که به آمریکا برسد و گوش هایت را نوازش کند.صدای اندام های نالان من کافی نیستند. مثل من. منی را میگویم که هیچوقت برای تویی که یک دُوُمَت هم زیادی بود، کافی نبودم.
____________________________________
پن¹:چپترای قبلی ادیت شدن:'
پن²:اگه بوک رو دوست دارید لطفا معرفیش کنید.
YOU ARE READING
lovelorn |L.S|
Fanfictionجایی که لویی یه شاعر شناخته نشدهست و هری مجذوب شعر های اون میشه. __________ "خیلی دوستت دارم هری. انقدر دوستت دارم که هنوزم فکر میکنم انبساط هوا فقط به درد پخش کردن بوی عطرت میخوره." 《برشی از متن داستان》 معنیِ اسم: غمزدهی عشق؛ دلخستهی عشق. ...