شعر ششم: خندهٔ تو

348 97 77
                                    


-١ گردش زمین به دور خورشید قبل تر.

-خودم می‌دونم که چه‌قدر خودخواهم؛ اما به دلت بگو برای من بسوزه لویی. بهش بگو بعد از من برای کس دیگه ای تنگ نشه، باشه؟

او با گریه می‌گوید و انگار نمی‌داند که هر یک قطره  مرواریدی که از چشم های زلالش سقوط می‌کند، مثل گدازه های آتش قلبم را به شعله می‌کشد. او انگار نمی‌داند که حال خرابش، طعم یک زندگی را برای من تلخ می‌کند. او هیچ از این سال هایی که هر روزش تبدیل به موی سفیدی میان قهوه‌ایِ موهایم شد، نمی‌داند.
با دست لرزانم، گونه ی تب دارش را از آن قطره های شور، پاک می‌کنم.

-اما دنیا نباید انقدر بی‌رحم می‌بود.

حرفش را قطع می‌کند و با درد می‌خندد. دستمال تمیز را از دست من می‌گیرد و باریکه ی خونی را که مثل رود سرخ رنگی، بر روی لب هایش جریان پیدا کرده است، پاک می‌کند.


-چرا دارم تقصیر ها رو گردن دنیا می‌ندازم؟ مقصر هرچیزی که تا به الآن برای من و تو اتفاق افتاده منم لویی، مگه نه؟ کلمه ها خیلی ناکافی‌ان لو؛ اما من تا ابد متأسفم. و ابدیت برای من فقط چند دقیقه یا چند روزِ دیگه طول می‌کشه.



انگار جنگل بارانی چشم هایش، قصد خشک شدن ندارد. دست او را می‌بوسم و بر بند بند ِ انگشتانش بوسه می‌زنم.


-وقتی من رفتم، به اتاقت اجازه بده که با سکوت خو بگیره لویی. منو خاک نکنید باشه؟ نمی‌خوام تبدیل به ناهار کرما بشم. منو بسوزون یا نمی‌دونم، پرتم کن توی دریا. من از جاهای تنگ می‌ترسم، تو یادته مگه نه؟ نمی‌خوام برای همیشه توی یه تابوت تنگ و تاریک بخوابم. دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم.



هیچ کدام از جمله هایش به هم ربط ندارند و همین بی‌ربط بودن، راه نفسم را تنگ می‌کند. انگار حواسش نیست که چه می‌گوید. انگار مغزش از کلمات لبریز شده، و او دارد تک تک آن حروف را بالا می‌آورد. انگار می‌داند که وقت رفتن نزدیک است و عقربه ها، دارند قدم های سریعشان را در چشم های ما فرو می‌کنند. با نوک انگشتانم، صورت رنگ و رو رفته اش را ترسیم می‌کنم. به اثر انگشت هایم اجازه می‌دهم تک تک فرو رفتگی ها و بر آمدگی های تنش را به خاطر بسپارند، با چشمانم، هر دم و بازدم او را می‌شمارم و به خود اجازه می‌دهم که به دلیل بالا و پایین رفتن قفسه ی سینه‌اش، لبخند بزنم. گویی می‌ترسم ساعت شنی بخت ما، پر از خالی شود و من آخرین لحظات 'ما' بودن را از دست بدهم.




+"نان را از من بگیر اگر می‌خواهی، هوا را از من بگیر، اما خنده ات را نه. عشق من، خندهٔ تو در تاریک ترین لحظه ها می‌شکفد و اگر دیدی، به ناگاه خون من بر سنگ فرش خیابان جاری‌ست، بخند، زیرا خندهٔ تو برای دستان من شمشیری است آخته. نان را، هوا را، روشنی را، بهار را، از من بگیر اما خنده ات را هرگز تا چشم از دنیا نبندم"
وقتی برای اولین بار، مجذوب انحنای لب های تو شدم و فرو رفتگی روی گونه هات رو ستایش کردم، به خودم قول دادم که برای زیبا ترین لبخند دنیا، شعر بنویسم. می‌بینی؟ به قولم عمل کردم هری. حالا، لبخند بزن تا چشم از دنیا نبندم.



lovelorn |L.S|Where stories live. Discover now