اوِ من

354 113 67
                                    

-١۶ گردش زمین به دور خورشید قبل تر.

اوِ من رفته است. اویی که جایش را در قلبم مستحکم کرده بود، حال جوری با پاهای پرستیدنی اش قلبم را لگد مال کرده است، که تشخیص دادن جنازه اش کار دشواری شده است. گویی به نظر می‌رسد بدن له شده ی گنجشگکی باشد که با تایر ماشین چندین بار از روی آن رد شده اند. اما عیبی ندارد، تا وقتی که او این کار ها را کرده باشد، تلخی اش به مذاقم شیرین است. عزیز زیبایم به خاطر من رفته است و من گریه نکرده ام، اما چشم هایم دارند عرق می‌کنند.

کلماتش را نمی‌فهمم، درک نمی‌کنم. ترک کردن برایش آسان نبوده، اما حال او رفته و من هنوز هم در نهایت بیچارگی، نفس می‌کشم.
خاکستری، خاکستری، خاکستری.
در و دیوار اتاقم خاکستریست. سیگار در حال سوختن میان انگشتانم خاکستریست. نامه ای که در حال لمس کردن کلماتش با تمام وجود خویش هستم، خاکستریست. چشم های سبزش را از من دریغ کرد و حال همه چیز خاکستریست. او تنها رنگ زندگی ام را از من پس گرفت و حال، من در میان سوگواری رنگ ها سکوت کرده ام.

او، اوِ من، او.
او فکر می‌کرد کافی نبوده است. فکر می‌کرد چون تنش توسط دیگری لمس شده، من دیگر میلی به بوسیدنش ندارم. او حتی به من اجازه نداد اثر انگشت های غریبه ی روی تنش را با رد بوسه هایم بپوشانم. او حتی به من اجازه نداد تا بدانم. او کوچک ترین حق طبیعی ام را از من دریغ کرد، او نگذاشت آرامَش کنم. او به من توضیح نداد. او به من فرصتی برای بخشیدنش نداد. او به من فرصتی برای التیام بخشیدن کبودی های روی تنش نداد. او به من فرصت نداد صدایش را بشنوم. او، فرصتی نداد.

توی نامه این ها را نوشته است. نوشته است او در حالی که مغزش در بیداری به سر می‌برده است، لمس شده است؛ توسط دستانی که مال من نبوده اند. دستانی که با جوهر مشکی نقاشی نشده بودند و دستانی که مثل گلبرگ های گل سرخ قابل نوازش بودند. دستانی که از آن من نبوده اند. دستانی که صاحبشان من نبوده ام.

این جا نوشته است که او دارد با صاحب آن دست ها می‌رود یک جای دور. جایی که دیگر نمی‌توانم نوازشش کنم، جایی که دیگر نمی‌توانم بویش را بشنوم، جایی که دیگر نمی‌توانم حضورش را احساس کنم و جایی که دیگر نمی‌توانم در آغوش بگیرمش. اما در خوش‌بینانه ترین حالت ممکن، آسمان بالای سرمان یکسان است. هر دوی ما، زیر یک سقف مشابه زندگی می‌کنیم که این حقیقت، حتی با کوچ کردن به قاره ای دیگر نیز تغییر نخواهد کرد.

اما او نیست و من نمی‌توانم عادت های بی‌شمارش را بشمارم. حال، او نزدیک من نیست و من نمی‌توانم حضورش را در شهر احساس کنم. اوِ من نیست و من از تمام آدم های غریبه ی آشنایی که نمی‌شناسمشان، بی‌زارم. اوِ من رفته است؛ رد پاهایش را از روی برف ها محو کرده و حس بویایی ام، آن قدر ضعیف است که نمی‌توانم ریه هایم را با بوی خونی که در رگ هایش جریان دارد و به سیاهی آلوده شده است پر کنم. او آن قدر دور است که برای بیدار شدن از این کابوسی که نامش را زندگی گذاشته اند، انتظار می‌کشم.

او باری پرسید 'درگیر چه هستی؟' آن موقع جواب سؤالش را ندادم. جواب ندادم و لعنت به زبانی که بد موقع به سقف دهانم چسب می‌شد و انگاری تمام شیشه ی لیدوکائین روی آن خالی شده بود. شاید من زیادی عاشق بودم. شاید تو زیاد هم نرفته ای. شاید رفتنت زیاد نبوده است و قدم های زیادی را به سر انجام نرسانده ای. شاید قلب من زیادی می‌تپد. شاید خون میان رگ هایم زیادی است. شاید من اضافی هستم. اما تو نباید زیادی می‌رفتی، باید کمی می‌ماندی. باید کمی می‌ماندی و به من اجازه می‌دادی تا اجازه ندهم دلت از شکستن بال رنگین پروانه ها به درد آید.

تو باید کمی بیشتر می‌ماندی و می‌گذاشتی تا نگذارم دلت درگیر اندوه شود. تو از همان اول بلد بودی چگونه راهت را میان قلب اندوهگینم پیدا کنی. مسیر بیرون رفتنت را چگونه یافتی ای زیبا؟ چگونه تبدیل شدی به توهم زیبای دنیایی که با واقعیت به صورتم سیلی می‌زند؟
تو رفته ای و حالا من عاشق خوابیدن شده ام، عاشق رؤیاهای غیر واقعی‌ای که رد پای حضور واقعی ات در آن ها توی چشم می‌زند و عاشق توهم های دنیای واقعی‌ای که 'تو' هستند.

زندگی ام را لعنت کرده اند هری. اسمت را بر زبان آوردم! خدا مرا لعنت کند. اسم تو، کلمه ی ممنوعه است. در هر حال، کاش می‌گذاشتی روی رد پاهایت قدم بردارم و دنباله روی قدم هایی باشم که همیشه راهنمایم بودند. زیبای من، بدون تو آن قدر پست و بی ارزش شده ام که حتی عزرائیل هم جسم فاسد شده ام را نمی‌خواهد. حتی فرشته ی مرگ هم نمی‌خواهد نفسم را بگیرد و روحم را به جهنمی ببر که نمی‌دانم واقعا وجود دارد یا خیر.

احساس می‌کنم لب پرتگاه نشسته ام. انگاری که زندگی ام حتی به فردا هم قد نمی‌دهد. حال، بدنم را حس نمی‌کنم. انگار دارند هزاران سوزن را روی اندام هایم فشار می‌دهند اما من هیچ احساس نمی‌کنم. تختم، تنم را در آغوش می‌فشارد و تکه کاغذی که اسم ممنوعه روی آن نوشته شده است، در دستم مچاله مانده. که را گول می‌زنم؟ خودم را؟ تویی که وجود نداری را؟ قلبی که تپیدنش احساس نمی‌شود را؟ سر کدامشان را با دروغ هایم شیره مال می‌کنم؟ من زنده نیستم. نفسم گرفته شده و اکسیژن کم است. تنم برای زنده ماندن التماس می‌کند و روحم می‌خواهد از قفس جسمم آزاد شود. من که را گول می‌زنم؟ منی را که دیگر وجود ندارد؟

بگذار در توهم حضورت جان بدهم. همین امروز قسم می‌خورم، تو را تا ابد در تک به تک تار ها و پود هایم، در تک تک سلول هایی که قلبم را تشکیل داده اند، در تک تک تار موهایی که به کف سرم وصل شده اند، در تک تک چروک هایی که در آینده روی صورتم نقش خواهند بست و در تمام چرک هایی که قرار است زیر ناخن هایم جمع بشوند زنده نگه می‌دارم. من، تو را در تمام من زنده نگه خواهم داشت.

این را یادت باشد، من تو را زنده نگه خواهم داشت و کنار قبر خاکستری تو، در حالی که یک یا چند شاخه گل رز زرد به آن رنگ می‌بخشد و من به اشک هایم اجازه ی سقوط نمی‌دهم، این جسم خسته را ترک می‌کنم.

____________________________________

و پایان نزدیک است.

زیادی خسته بودم تا ادیت کنم، بعدا یک بار از روش می‌خونم و این چپتر رو ادیت خواهم کرد.

lovelorn |L.S|Where stories live. Discover now