-ده گردش زمین به دور خورشید قبل تر.
دلربای من، هشت سال است که نیستی و احتمالا در این روز، اگر کسی نام لویی را بر زبان بیاورد، چهره ی من در ذهنت نقش نمیبندد. اما اشکالی ندارد، من به جای هر دوی ما، تو را از یاد نمیبرم. هریِ عزیزم، بدون حضور تو هنوز هم عقربه های ساعت به سوی جلو پیش میروند، اما من آن قدر غمگینم که نمیدانم به حرف کدام یک از این عقربه ها گوش بدهم. نمیدانم شب است، روز است یا چه. به طور ممتد زمان این جا و آن جا را با یک دیگر اشتباه میگیرم. وقتی آن جا شب است، فکر میکنم که این جا هم، ماه در حال دزدیدن نور خورشید است. اما در واقع در انگلیس، آفتاب، آسفالت خیابان ها را داغ میکند و فضای خانه ی من، آن قدر دلگیر و تاریک است که فکر میکنم جامه ی سیاه شب، هنوز هم بر روشنایی روز چیره است.
این روز ها، آن قدر حواسم را پرت قاب عکس قدیمی ات کرده ای، که حتی متوجه نمیشوم هفتاد ساعتی میشود که در تاریکی فرو رفته ام. تو باعث میشوی همه چیز را از یاد ببرم، چه روشنایی را و چه نبودنت را. آن قدر حواسم پرت توست، که حتی متوجه نمیشوم چند دقیقه میشود که ایستاده ام. دهان مردی که لباس سیاهی بر تن کرده و گردنبند صلیب بزرگی را بر گردن آویخته است، بی وقفه باز و بسته میشود و من آن قدر در نبودنت غرق شده ام، که نمیتوانم صدا ها را بشنوم. اکنون، فقط تویی که دوستت دارم را به زبان میآوری و از شعر هایم تقدیر میکنی.
در این لحظه، همه چیز زیبا است و صدای هیچ کدام از این زیبایی ها به گوش هایم نمیرسد؛ نه صدای سقوط قطرات آب از آبشار مصنوعی، نه صدای پرندگان و نه حتی صدای تابیدن نور خورشید بر روی زمین. تنها چیز شنیدنی در بین این واقعیت تلخ که خلوت آرامم را با تو بر هم میزند، صدای نفس هایی است که همزمان با شنیدنشان، قفسه ی سینه ام بالا و پایین میشود. ای کاش میشد آرام باشم، نفسم را در سینه حبس کنم و آن را تا ابد در همانجا نگه دارم.
ای کاش میتوانستم همین حالا این جسم فرسوده را ترک کنم و دیگر برنگردم. همان ترک کردن هایی را میگویم که مُردن صدایشان میزنند. آخر این مردن هایی که روزی هزار بار در آینه میبینم که ترک کردن جسم به شمار نمیآیند! من میخواهم زیر خروار ها خاک چشم هایم را ببندم، با آرامش در خواب فرو بروم و نگران روز های پیش رویی که تو در آن ها حضور نداری، نباشم.
-بله قبول میکنم.
او گفت بله و مرا قبول کرد. حتی اگر تا این لحظه قصد برگشتن داشتی، دیگر دیر شده است زیبای من. حال، دیگر باید خودم را وقف کس دیگری کنم که تو نیست، اما تو است. کسی که چشم هایش سبز هستند اما سبز نیستند، لب هایش به سرخی گلبرگ گل رز هستند، اما سرخ نیستند. و کسی که چال گونه هایش را به طور مدوام در چشم هایم فرو میکند، اما فرو رفتگی های روی گونه هایش، قرار نیست به محل دفن جسم من تبدیل بشوند. میبینی؟ ایزابلا، تو است؛ اما تو نیست. او ایزابلا است و تو هری هستی. تو سال ها است سهم کس دیگری هستی که من نیستم، و حال من سهم فرد بیگناهی شده ام که تو نیست.
YOU ARE READING
lovelorn |L.S|
Fanfictionجایی که لویی یه شاعر شناخته نشدهست و هری مجذوب شعر های اون میشه. __________ "خیلی دوستت دارم هری. انقدر دوستت دارم که هنوزم فکر میکنم انبساط هوا فقط به درد پخش کردن بوی عطرت میخوره." 《برشی از متن داستان》 معنیِ اسم: غمزدهی عشق؛ دلخستهی عشق. ...