گرمای حضور، سرمای وجود

394 125 33
                                    


-١٨ گردش زمین به دور خورشید قبل تر.

یک سالی می‌شود که گرمای حضورت را نثار سرمای وجودم کرده ای، اما راست می‌گویند که عاشق ها از هم الگو می‌گیرند؛ گویی سرمای گذشته ام روز به روز بیشتر در تو نفوذ پیدا می‌کند.
سرد شده‌ای اِی دلربا، نکند برایت تکراری شده ام؟ نکند آغوشم دیگر حس گذشته را به تو نمی‌دهد؟ نکند کس دیگری را برای گذراندن اوقاتت پیدا کرده ای؟ جواب هیچ چیز را نمی‌دانم. و این ندانستن ها به موریانه های گوشت خواری تبدیل شده اند که مغزم را از درون میان تهی می‌کنند.

سر انجامِ قدم زدن هایم، با سقوط موفقیت آمیز جسم خسته ام بر روی نیمکت زنگ زده ی کنار پیاده رو مصادف می‌شود. نگاه عمیق جوانان آن اطراف مرا به خود می‌‌آورد. نمی‌دانم چندین دقیقه را صرف زل زدن به من کرده اند؛ اما می‌دانم زمان زیادی است که افکار نا خوشایندی مرا در خود بلعیده اند. اکنون ریه هایم برای دریافت اکسیژن بیشتر، به مغزم التماس می‌کنند.

:یه نخ می‌خوای؟

سرم را به سمت پسر مو نارنجی بر می‌گردانم. عینکی که روی استخوان بینی اش ایستاده، چشم هایش را درشت تر نشان می‌دهد.

:آره، اما همیشه به کسی که نمی‌شناسی سیگار تعارف می‌کنی؟

می‌پرسم و می‌گذارم با فندک طلایی رنگش، سیگار میان لب هایم را به آتش بکشد. او می‌خندد و من نمی‌دانم کجای حرف های بی سر و تهم انقدر خنده دار به نظر می‌رسد.

:چشمای من قابلیت شناسایی افراد نیازمند به نیکوتین رو دارن. مثل سوپر من.

می‌خواهم بگویم سوپر من به بقیه سیگار تعارف نمی‌کند، اما در عوض به سیگار میان انگشتانم اجازه می‌دهم خاکستر را روی سنگ فرش های زیر پایم رها کند. آن مو حنایی احمق حتی چشم های لیزری هم ندارد، مگر آنکه آفتاب بر شیشه های عینک احمق تر از خودش بتابد و آن ها نور را بازتاب کنند. اگر چه هر چه قدر هم که او در نظرم احمق باشد، در نهایت به خاطر سیگاری که به من تعارف کرد، از او متشکرم.

:من اِدم، اسم تو چیه؟

تصمیم می‌گیرم توجهی به سؤالی که از من پرسید نشان ندهم. همان‌طور که دود سیگار را وارد ریه هایم می‌کنم، به صورتش زل می‌زنم.

:چرا دوستاتو ول کردی و اومدی پیش یه غریبه؟

او باز هم می‌خندد. تنها دو حالت برای خندیدن های بی موردش وجود دارد. اولی این است که او دیوانه ای بیش نیست، او می‌تواند جوکر باشد. کسی که کوچک ترین ربطی به سوپر من ندارد و در هر موقعیتی می‌خندد، تازه دیوانه هم هست. دلیل دیگر خندیدن هایش می‌تواند این باشد که شاد بودن را سپری برای آشفتگی های درونش می‌داند. این نیز یکی دیگر از خصلت های آن دلقک مو سبز است، جوکر را می‌گویم. او می‌خندد و خیال می‌کند کسی نمی‌فهمد که چه قدر نا آرام و افسرده به نظر می‌رسد. خیلی ها هنگام ناراحتی‌ هایشان می‌خندند، اما من جوشیدن چشمه ی غم را در اعماق قلبم به تماشا می‌نشینم و می‌گذارم سیاهی مرا از درون ببلعد.

lovelorn |L.S|Where stories live. Discover now