شعر سوم: چرا تو؟

514 143 77
                                    


-١٨ گردش زمین به دور خورشید قبل تر.

"چرا تو؟ چرا فقط تو؟ چرا از میان مردان فقط تو؟
هندسه ی زندگی ام را تغییر می‌دهی. پا برهنه به جهان کوچکم وارد می‌شوی. در را میبندی، و من اعتراض نمی‌کنم.
چرا فقط تو را دوست دارم؟ تو را می‌خواهم؟
اجازه می‌دهم روی مژه‌هایم بنشینی، ورق بازی کنی و من اعتراض نکنم.
چرا؟ تمام زمان ها را خط میزنی، حرکت را متوقف می‌کنی، در درون من تمام زنان را می‌کُشی و من اعتراض نمی‌کنم.
پیش همه ی شهروندان، در میان موسیقی ناقوس ها با تو بیعت می‌‌کنم.
ای شاهزاده ی همیشه ی زندگی. "

این را متوجه شده ام که هر بار پس از به اتمام رساندن خواندن شعر هایم، ناخودآگاه لبخندی بر روی لب هایم می‌نشیند.
این بار هم همینطور است. لیکن این بار می‌توانم خطوط عمیقی که در گوشه ی چشمانم شکل گرفته اند را احساس کنم.
جنس لبخند هایم با حضور هری، عوض شده اند. سی‌صد و شصت و پنج روزی می‌شود که گونه هایم از فرط لبخند های عمیق، دردناک می‌شوند.
حضور هری، کاری کرده است که شعر هایم همه را به لبخند زدن وا می‌دارند.

در حالی که سرش را روی ران هایم گذاشته و دارد چمن های کوتاه و بلند را به هم می‌بافد، به او خیره می‌شوم. زیبایی اش غیر قابل انکار، و در عین حال قابل ستودن است. دوست دارم یک مجسمه ی عظیم الجثه از او را در مرکز خانه ی خویش قرار دهم، اما پول های ته کیف پولم، به این خواسته ام قد نمی‌دهند.

سر انجام، چمن های بیچاره را همان‌طوری رها می‌کند و سرش را از روی پاهایم بر می‌دارد.
در حالی که چهار زانو در کنار من نشسته است، خم می‌شود و لب هایی را که به آن ها تشنه هستم، بر روی گونه ام می‌نشاند.

:می‌دونی هری؟ تشنگیم از طریق بوسیدن گونه برطرف نمی‌شه؛ باید لبامو ببوسی.

جمله هایم باعث خندیدنش می‌شوند. اما به خوبی می‌دانم که او نیز برای بوسیدن لب هایم مشتاق است.

:پر رو نباش تاملینسون، این فقط یه تشکر به خاطر شعری بود که برای من نوشتی.

شنیدن صدایش به خودیِ خود، باعث می‌شود لبخندم عمیق تر شود؛ البته اگر عمیق تر از این هم امکان داشته باشد. در همان لحظه، فکر می‌کنم که شاید بشود از لبخندم نفت استخراج کرد؛ به خاطر شدت عمیق بودنش این را می‌گویم.
هری همچنان به من خیره است. می‌دانم که می‌داند افکار مختلف در توده ی پیچ در پیچ درون جمجمه‌ام در حال رقصیدن هستند. او به سکوت هایم عادت کرده است. به راستی دوست داشتنی نیست؟ حضورش را می‌گویم. اگر رفیق ایرلندی ام اینجا می‌بود، با یک پس گردنی مرا به دنیای حال باز می‌گرداند. اما هری فرق دارد، و همین تفاوت ها او را نسبت به باقی مردم، دوست داشتنی تر می‌سازند.

حال، دیگر صبرم به سر آمده. از همان ابتدای صبح که همدیگر را دیدیم تا کنون، فقط یک بار موفق به بوسیدن لب هایش شده ام.
پس بی آن که لحظه ی دیگری را صرف فکر کردن به چیز های خسته کننده بکنم، به سمت او خم می‌شوم و ابتدا گوشه ی لب هایش را می‌بوسم.
می‌خواهم او را تشنه تر کنم. می‌خواهم این بار، او کسی باشد که برای بوسیدن من، عجولانه رفتار می‌کند.

lovelorn |L.S|Where stories live. Discover now