-١٩ گردش زمین به دور خورشید قبل تر."در گیسوان تو، درختان کاج غنوده اند، درختانی سترگ از مجمع الجزایری که منم. در پوست تو،
قرن ها خفته اند، و در خلوت سبزت حافظه ام
آرمیده است. این قلب گمشده را هیچکس درمان
نتواند کرد، چنین میاندیشیدم.
تا تو آمدی و بال و نهال با نفست طلوع کرد. در
همیشه ی ظلمات من، و با لمس دستانت، تنم را
دوباره آفریدی. "او واقعا چون مسیح، روح مرا زنده و تنم را به آغوش طبیعت بازگردانیده بود.
نگاهم را به درخشندگی چشمانش پیوند میدهم. میدانم پس از شنیدن شعری که برای او نوشته ام، احساساتش برانگیخته شده اند؛ برق چشمانش این موضوع را تصدیق میکند.
در نهایت، رفیق ایرلندی ام، پل بین نگاهمان را با کوباندن دستش به بازوی هری، از بین میبرد. میدانم میخواهد به او بگوید "رفیقم را دیدی چه شاهکاری را آن بالا خواند؟" اما میدانستم هری از همان لحظه ی اول، عاشق آن کلمات شده است.از جایگاه خارج میشوم و مسیر را برای رسیدن به آن دو، طی میکنم. تنم میان آغوش سه نفرهمان فشرده میشود؛ اما احساساتی را که در میان این آغوش جریان دارند، با تمام وجودم دوست میدارم. دست گرم هری، بازویم را نوازش میکند، و من میدانم که میخواهد با این حرکت ناچیز، تمام احساسات عمیقی که در قلبش جریان دارند را به من نیز منتقل کند.
زمانی که از هم دیگر فاصله میگیریم، توجهم به لبخند گرما بخش هری جلب میشود و در پاسخِ انحنای لب های چون سیب سرخش، لبخندم را تا بناگوش، پر رنگ میکنم.
نایل تلفن بر دست، مشغول به بر زبان آوردن کلمات عاشقانه است. اولیویا همسر او، از آن گونه آدم های مهربانیست که باید تمام تمرکزت را روی آن ها بگذاری؛ رفیق ایرلندی من نیز از آن دسته مرد هاییست که برای عشق زندگی اش جامه میدرد. آن دو همانند دو قطعه پازل، سال هاست که به همدیگر وصل شده اند و تا کنون، زندگی همدیگر را مملو از عشق و شادی ساخته اند.
هری باری دیگر حواسم را به خودش جمع میکند. میدانم که با خود فکر میکند احساسات درون چشم هایش نسبت به من، کافی نیست. پس این بار زبانش را به کار میگیرد تا تمجید ها بر روی آن جاری شوند.
:مثل همیشه شعرت خیلی قشنگ بود آقای تاملینسون. خوشحالم که دیگه رد پایی از نا امیدی توی اشعارت نیست.
این را هم میدانم که میداند ظلمات زندگی من، فقط به خاطر وجود قلب روشنایی بخشش پایان یافته است. وگرنه مرا چه به شروعی دوباره یا لذت بردن از تماشای طلوع کردن خورشید از سوی مشرق؟
به هر حال همچنان با کلاهخود و زره آهنی ام به نگه داری از لبخند شیرینش میپردازم و زبونم را گاز میگیرم تا روز های تاریکم را یاد آوردش نشوم.
YOU ARE READING
lovelorn |L.S|
Fanfictionجایی که لویی یه شاعر شناخته نشدهست و هری مجذوب شعر های اون میشه. __________ "خیلی دوستت دارم هری. انقدر دوستت دارم که هنوزم فکر میکنم انبساط هوا فقط به درد پخش کردن بوی عطرت میخوره." 《برشی از متن داستان》 معنیِ اسم: غمزدهی عشق؛ دلخستهی عشق. ...