شعر پنجم: چشمک بزن

295 108 15
                                    


-نُه گردش زمین به دور خورشید قبل تر.

"چشمک بزن، چشمک بزن ستاره کوچولو.
متعجبم که تو چی هستی!
در بلندترین نقطه جهان،  مثل یک الماس در آسمان هستی.
متعجبم که تو چی هستی!
وقتی که خورشید آتشین می‌ره، وقتی هیچ روشنی و درخشندگی‌ای نداره، اونوقته که تو نور کم خودت رو نشون می دی؛ و در طول شب چشمک، چشمک میزنی.
چشمک بزن، چشمک بزن ستاره کوچولو."

چشمان کوچکش، به آرامی بسته می‌شوند و در خواب پر از آرامشی فرو می‌رود. سباستین کوچک من، اجازه می‌دهد که اشک های من سرهمی سفید رنگش را نم دار کنند و در همان حال، خودش در حال ديدن خرس های مهربان کوچولویی‌ست که بالای ابر ها زندگی می‌کنند. گاهی از یادم می‌رود و فراموش می‌کنم که پسرک میان دستانم، متعلق به ایزابلای زیبایی است که بعد از دو شب بی‌خوابی، حالا توانسته است چشمانش را روی هم بگذارد. گاهی یادم می‌رود زیبای من، فراموش می‌کنم سباستین که چشمانی سبز رنگ دارد، نه ماه را در رحم زنی که اسم همسر مرا با خود به یدک می‌کشد سر کرده است.

شیرینی بخش میان طعم تلخ زندگی‌ من، این روز ها یادم می‌رود که سباستین به تو پدر نمی‌گوید. حتی نبودنت را هم فراموش می‌کنم. نگران نباش، توهم هایم برنگشته اند. من می‌دانم که تو نیستی، اما فراموش کار شده ام. همانند همان مواقع که یادم می‌رود چند قطره از شیر میان شیشه شیر را، روی ساعد دستم بچکانم و دمایش را بسنجم. هر موقع که این کار را از یاد می‌برم، پسر کوچکم گریه کردن را متوقف نمی‌کند و شیشه شیرش را روی زمین می‌اندازد. این کارش، باعث می‌شود قلبم درد بگیرد و همزمان با اشک هایی که از چشم های کم بینایم روی گونه هایم فرود می‌آیند، سعی کنم مسئولیت های یک 'پدر' را به خود یاد آوری کنم.

خلاصه، این روز ها زیادی هستی. در واقع نیستی، اما نبودنت از ذهنم پر می‌کشد و به مقصد نامعلومی می‌رود که نمی‌دانم کجای این کره ی خاکی است. این روز ها، احساس می‌کنم از کنارم رد می‌شوی و بوی ادکلن همیشگی ات را می‌شنوم. مثل یک کافه در میدان شهر با صندلی های خالی اش، ظاهر و درونم هر دو تو خالی هستند. نایل دائما به اولیویا هشدار می‌دهد که پاپیچم نشود. می‌گوید: "در خودش غرق شده است، خوب می‌شود." و من می‌گذارم که این ها را بر زبان بیاورد، اما خود به تنهایی می‌دانم که حالم خوب نمی‌شود.

این روز ها، شب هایم از آن جایی شروع می‌شوند که نبودنت یادم می‌آید. اخیرا لال می‌شوم و مزه ی خفه خون گرفتن را، یک جایی از آن گوشه و کنار های زبانم احساس می‌کنم. وقت هایی که هستی، یک دفعه نبودنت توی ذوق می‌زند و حالم را خراب می‌کند. گه گاهی سباستین انگشت کوچکم را میان مشتش می‌فشارد و با چشم هایش به من می‌گوید: غصه نخور، یک روزی تمام می‌شود.
اما من می‌دانم این تازه نقطه ی ابتدای جاده ای است که اگر پشت سرم را نگاه کنم، رد پای تو را می‌بینم که به تدریج در حال محو شدن است. من می‌دانم که هیچ چیز تمام نمی‌شود. نه سال گذشته است و باور کردن نبودنت، هر لحظه سخت تر و غیر قابل باور تر می‌شود.

lovelorn |L.S|Where stories live. Discover now