درِ آجری

361 121 113
                                    


-١٨ گردش زمین به دور خورشید قبل تر.

بیست هزار و صد و شصت ثانیه، معادل سی‌صد و سی و شش ساعت که می‌شود چهارده روز.
دقیقا به همین مقدار است که رُخَت را برای من نمایان نکرده ای، دقیقا به همین مقدار است که احوالم از همیشه نا خوش تر به نظر می‌آیند و دقیقا به همین مقدار است که افکار تاریک درون مغزم، روز به روز بيش از گذشته، روزنه های نور را به سمت عقب هل می‌دهند؛ جایی که حتی خود من هم توان دسترسی به آن را ندارم.

عزیز زیبای من، تو نیستی و این بار حتی در و دیوار های ترک خورده ای که مصاحبت با آن ها مرا آسوده خاطر می‌ساخت نیز، پاسخگوی نجوای عاجزانه ی قلب من نمی‌شوند. این عضو تپنده ی آشفته ام که بعد از این همه سال کار کردن دقیقه ای را استراحت نمی‌کند، خودش را به اندام های دیگرم می‌کوبد و التماس می‌کند تا از شیره ی عشق تو بنوشد.

اکنون که قدم هایم را نثار سنگ فرش ها می‌کنم، مغزم از همیشه میان تهی تر به نظر می‌رسد؛ گویی آن موریانه های مادر قحبه ی گوشت خوار کارش را ساخته اند. در این لحظه آرزو می‌کنم که کاش تو کسی بودی که این پاهای به درد نخور را ساکن می‌کردی و قلب بی‌قرارم را از سینه بیرون می‌کشیدی؛ صدای تپیدن های نامنظمش زیادی آزار دهنده است.

مقابل درب خانه ات را توقف گاه خود قرار می‌دهم. روز ها می‌شود که در آجری رنگ آن به گوش شنوایی برای کلمات بر هم ریخته ی من تبدیل شده و تا به حال لب بر کوچک ترین اعتراضی نیز باز نکرده است؛ اهمیتی نمی‌دهم اگر در ها لب و گوش ندارند یا سازنده هایشان توانایی صحبت کردن را به آن ها نداده اند.

"سلام دَر. موریانه ها امروز بیشتر از روز های گذشته فعالیت داشتن و اجازه نمی‌دادن تا تن سفید کاغذ رو با جوهر خودکار سیاه کنم."

روی پادری حصیری مقابل در می‌نشینم.

"شاید هم تقصیر اون ها نباشه، موریانه ها رو می‌گم. اصلا موریانه ی گوشت خوار وجود داره؟ نمی‌دونم؛ شایدم افکار سیاه درون مغز من زیادی لذیذ به نظر می‌رسن. به نظرت من دیوونه‌ام؟

چرا هی فراموش می‌کنم؟ تو نمی‌تونی حرف بزنی، اما می‌تونی بشنوی. واسه همینه که من اینجام. دلیل دیگه‌ش هم اینه که تو مال هری هستی. یعنی متعلق به اونی. یعنی اونو می‌شناسی. یعنی می‌دونی که وقتی چای رو به هم می‌زنه، حتما باید سه بار قاشق رو به لبه ی لیوان بزنه تا قطرات باقی مونده ی چای، از روی قاشق سقوط کنن؛ یا می‌دونی که وقتی کسی بهش گل هدیه می‌ده یا خودش برای خودش گل می‌خره، اونا رو توی آب نمی‌ذاره. در عوض اونا رو وارونه از دسته ی کابینت آویزون می‌کنه و با سیم محکمشون می‌کنه تا روی زمین فرود نیان؛ بعدم گل‌های خشک شده رو پر پر می‌کنه و هر گل‌برگ رو به یه صفحه از کتاب مورد علاقه‌ش اختصاص می‌ده. تو اینا رو می‌دونی مگه نه؟ "

lovelorn |L.S|Where stories live. Discover now