مرد میان‌سال

429 130 106
                                    


-زمین، در حال گردش به دور خورشید.

قدم های لرزانش را هر دفعه آهسته و آهسته تر به سوی جلو پیش می‌برد؛ گویی جسم خسته اش، در مقابل هدف او سر خم نمی‌کرد.
پاکت مقوایی شیر را محکم تر در دستان کم توانش فشرد و در نهایت با تمام خستگی هایش، به نیمکت چوبی کنار پیاده رو رسید. صدای سقوط کردن جسمش بر روی نیمکت، حواس جوانان علاف آن دور و بر را پرت خودش کرد.

:سلام پیرمرد. فکر می‌کردم امروز نمی‌بینمت. یه نخ میخوای؟

جوان پر جنب و جوش، پاکت نصفه و نیمه ی سیگار را مقابل چشمان کم سوی او تکان داد. مرد سرش را به نشانه ی رضایت خم کرد و با دستانی که لرزش آن ها با چشم‌های غیر مسلح دیده نمی‌شد، سیگاری را بین انگشت های اشاره و میانی اش جای داد.

جوان، تن لاغر سیگار را به آتش کشید و مرد میان‌سال، خارج شدن دود را از میان لب هایش به تماشا نشست.

:تو زن و بچه نداری؟

مرد، به کنجکاوی آشکار آن جوانان لبخند زد. روزگاری بود که خود نیز معشوقه اش را با سوال های عجیب و غریبی که برای یافتن پاسخ آن ها می‌بایست برای ساعت ها مغزت را به کار می‌انداختی، کلافه می‌کرد.

:دارم. پسرم داره می‌ره کلاس چهارم.

یکی از دختران میان آن جمع هفت نفره، موهای بلند و موج دار طلایی رنگش را پریشان کرد و به وزش باد اجازه داد تا روی موج موهایش بغلتد و آن ها را به رقصیدن وا دارد. دخترک، لبخندی زد و سؤال دیگری را به قصد جویا شدن جواب از مرد میان‌سال مقابلش، بر زبان جاری کرد.

:اسم پسرت چیه؟

مرد، با فکر کردن به بی‌قراری های کودکش برای نوشیدن شیر در خانه، لبخند زد. پسر کوچکش، اکنون در خانه برای دیدن دوباره ی قامت پدرش انتظار می‌کشید.

همان طور که کام دیگری از قاتل رنگ پریده ی میان انگشتانش می‌گرفت، به سؤالی که از او پرسیده شده بود پاسخ داد.

:سباستین. من و مامانش سِب صداش می‌کنیم.

:اسم قشنگیه.

مرد، سرش را به نشانه ی موافق بودن تکان داد و به سیگار میان انگشتانش اجازه داد تا توتون سوخته اش را روی زمین رها کند.
بی آنکه نگاه دیگری به افرادی که فضای شخصی اش را اشغال کرده بودند بی‌اندازد، خداحافظی کوتاهی را زمزمه کرد و آخرین کام را از سیگار گرفت. به آن منبع سرطان، اجازه داد تا ریه هایش را بسوزاند و او را به سرفه وا دارد. با مهار کردن سرفه هایش، چشم های خود را لبریز از اشک ساخت و بعد از برداشتن پاکت شیر، به قدم هایش سرعت بخشید تا به خانه برسد.

جایی که مرد، خانه صدایش می‌کرد اما خانه نبود. جایی که روز ها در آن صدای خنده می‌پیچید و شب ها صدای نفس های عمیق شخصی که سعی در خفه کردن آوای هق هق هایش داشت. جایی که خانواده بود، اما گرمایی وجود نداشت تا تنشان را گرم کند. جایی که فقط می‌شد نفس کشید اما زندگی نکرد. همان جایی که مرد، خانه صدایش می‌کرد.

lovelorn |L.S|Where stories live. Discover now