شعر چهارم: فراموشی

317 109 31
                                    


-١٢ گردش زمین به دور خورشید قبل تر.

"تمامی عشقم را در جامی به فراخی زمین، تمامی عشقم را با خارها و ستاره ها نثار تو کردم.
اما تو با پاهایی کوچک، پاشنه هایی چرکین بر آتش آن گام نهادی و آن را خاموش کردی.
معشوق خُرد من! تو توان مرا نسنجیدی، توان مردی را که برای تو خون، گندم و آب را کنار گذاشت.
در جاده بمان. شب برای تو فرا رسیده است. شاید در سپیده دم همدیگر را باز یابیم. آه عشق سترگ، معشوق خرد من! "

آه معشوق خُرد من، این روز ها کلافگی هایم حد ندارند. نایل تبدیل به گره کوری شده است که هر چه برای باز کردنش از سرم تلاش می‌کنم، محکم تر می‌شود. او پی‌ در پی از شروعی دوباره یا یک همچین چیز هایی برایم سخن می‌گوید. او در کمال وقاحت، همان دیروز یا دو روز پیش، دخترک بیچاره ای را نزد من آورد. نامش ایزابل یا همچین چیزی بود. نامش به من چه آخر؟ تا وقتی نام تو بر سر زبانم است، به اسم های دیگر نیازی ندارم دلربا.

شش سال گذشته است. در این شش سال، صفحات دفتر زندگی ام را به گونه ای با جوهر سیاه کرده ام که حتی با اسید هم سفید نمی‌شوند. زندگی ام را، با دستان خودم تباه کرده ام. ساعت گذشته که می‌خواستم نامت را بر روی بدنم حکاکی کنم، بر روی پوستم یک جای خالی هم پیدا نکردم. این موضوع مرا ناراحت و سرخورده کرده است. التیام یافتن زخم ها، طول می‌کشد و تو می‌دانی. تو می‌دانی که من، صبور نیستم. و این صبور نبودن، در مورد تو صدق نمی‌کند. تو می‌توانی بمیری و من باز هم برای دیدنت انتظار خواهم کشید. تو می‌توانی در قاره ای دیگر زندگی کنی، و من باز هم برای دیدنت در یکی از این کوچه و خیابان های آشنا، انتظار خواهم کشید. تو، تنها فردی هستی که من برایش فرق دارم.

من می‌دانم که تو این روز ها بی اشتها شده ای، قاب عکست نیز همین طور؛ آن قدر خاک خورده که معده اش به چیز های دیگر حساس شده است. تقصیر من نیست، من فقط بزدلی هستم که می‌ترسم اگر با انگشت هایم عکست را لمس کنم، صورتت زیر لمس پوست ترک خورده ام محو بشود و دیگر هم نتوانم اثری از آن پیدا کنم. من فقط می‌ترسم هری. از حضور نداشتنت و از نبودنت می‌ترسم. اما حالا که تو هستی، قلبم نا آرام نمی‌تپد. تو در تک تک تار ها و پود های من زندگی می‌کنی و با صدای تپش قلب من به خواب فرو می‌روی. در رؤیاهایم این گونه شب هایت را صبح می‌کنی، حالا آمریکا را خدا می‌داند.

معشوق خرد من، قول می‌دهم که بعد از تو به هیچ کس و هیچ چیز، به جز لباس هایم تن ندهم. حتی اگر بخواهی، برهنه قدم برمی‌دارم و شب ها را در بازداشت‌گاه تا سحر بیدار می‌مانم. تو می‌دانی که قول های من، در گوشه و کنار مغزم حک می‌شوند و از یاد نمی‌روند. و تو می‌دانی، قلب من، متعلق به تویی است که با صدای تپش قلب کس دیگری به خواب می‌روی. اما اشکالی ندارد، چون از همان موقع که دروازه ی قلبم به روی تو گشوده شد و تو با تردید وارد زندان سیاه آن شدی، می‌دانستم که روزی قرار است زیر پاهایت له و لورده بشوم. پس هیچ چیز تقصیر تو نیست زیبا، مقصر فقط دو چشمان آبی رنگم هستند که این روز ها هیچ چیز را واضح نمی‌بینند. گویی بعد از تو، رمقی برای دیدن دیوار های تکراری خانه ام ندارند.

می‌دانی دلربا؟ این روز ها که با الکل زخم هایم را شست و شو می‌دهم، به حال هر یک قطره از آن غبطه می‌خورم. آرزو می‌کنم که کاش من هم الکل می‌بودم و با باز کردن چشمانم، بخار می‌شدم. همین حالا هم که اکسیژن را میان سلول های خونی ام می‌غلتانم، به خاطر عهد و پیمان هاییست که با مرگ من ناتمام می‌مانند. من حتی به الکل میان نگاهت هم حسودی می‌کنم، چنان مرا مست خودش می‌کرد که نمی‌دانم چگونه آن را از من دریغ کردی و مرا در خماری اش رهانیدی. اما می‌دانی؟ مسئله فقط الکل نگاهت نیست، من سال هاست که در خماری وجود نداشتن تمام تو، غوطه ور مانده ام.

می‌دانی هری؟ قبل از آن که به تو قول بدهم که در کنار سنگ قبرت جان ببازم، قصد داشتم با مُردنم، در مصرف زندگی صرفه جویی کنم. این روز ها هزاران آدم، بی اهمیت به روز هایی که می‌گذرند روی تخت هایشان لم داده اند و گذر عقربه ها را تماشا می‌کنند. من می‌خواستم وجود داشتن آن ها را با مُردن خویش جبران کنم. متأسفانه نشد، اما هنوز هم امید دارم که با مرگ من، یک آدم از این آدم‌دونیِ شلوغ و پلوغ، کم می‌شود.

این روز ها، خودم را به گور کن تشبیه می‌کنم. بار ها وارد حجم عظیم گوری از خاطرات شده ام، اما هنوز هم در نهایت تأسف، برای هیچ و پوچ زنده ام. نفس کشیدنم به چه درد می‌خورد آخر؟ فقط اکسیژن به هدر می‌رود و کربن دی اکسید بیشتری تولید می‌شود. یک آدم کم تر مساوی است با اکسیژن بیشتر برای تنفس. چرا نایل یا اولیویا این را درک نمی‌کنند؟ شروع دوباره را کجای زندگی ام بگذارم آخر؟ یادشان نیست؟ من یک بار شروعی دوباره داشتم که تبدیل به پایانی بی انتها از غم های بی‌شمار شد. تو شروعی بودی که هنوز که هنوز است نتوانسته ام آن را به پایان برسانم. و یکی از همین روز ها نایل در نهایت بی فکری در خانه ام را می‌زند و می‌گوید: اسمش ایزابل است و صورت زیبایی دارد.
منکر زیبایی اش نمی‌شوم، اما او که برای من تو نمی‌شود. حتی اگر عضلات فلج صورتت، لب های سرخت و چشمان سبز تو را داشته باشد، تبدیل به تویی که نامت هری است نمی‌شود.

هری زیبای من، حال که دوش حمام مشغول به از بین بردن این قطره های سرخیست که از بدنم چکه می‌کنند، تو را یک جایی همین جاها می‌خواهم. نزدیک تر و نزدیک تر. جایی که یک قاره آن طرف تر نباشد، جایی که اسمش آمریکا نباشد، جایی که هوایش همان هوایی باشد که من تنفس می‌کنم و جایی که نامش لندن باشد. اگر زیاده روی نباشد، تو را جایی میان بازو هایم می‌خواهم. جایی که آن قدر راحت باشی، که بدون اعتراض تمام سال های پیش رویت را همان جا بمانی. اکنون، دلم می‌خواهد جایی باشی که هم من و هم تو، خانه صدایش می‌زنیم.

اما، نمی‌شود. تو تبدیل به خانه ی کس دیگری شده ای.کسی که نامش مثل من نیست. کسی که، لویی نیست.

____________________________________

شعر: فراموشی از پابلو نرودا

lovelorn |L.S|Donde viven las historias. Descúbrelo ahora