اون یه توهمه،اون دین نیست.
نیمه شب بود،صدای هو هوی یه جغد از دور شنیده میشد.باد ارومی که میوزید درختا رو اروم تکون میداد،اون شب حس مرگ رو به هر کسی منتقل میکرد.
یه شب پر از ارامش بود،و سم برعکس محیط روبروش که بهش چشم دوخته بود خسته و بی قرار بود.
با کلافگی روبروی پنجرهی باز اتاقش وایساده بود و به گذشتهش فکر میکرد.داشت افکارش رو سر و سامون میداد،قرار بود این افکار تنها چیزایی باشن که ازش باقی میمونن.
تو ذهنش اصلاح کرد،تنها چیزایی که از اون و دین باقی میمونن.به زبون اووردن خیلی چیزا واسش سخت بود،حتی فکر کردن به بعضیاشون قلبشو به درد میاورد.
-انقد به خودت فشار نیار،بزدل.
خیلی سریع چرخید و به کسی که با راحتی روی تختش لم داده بود نگاه کرد.
-خودتم خوب میدونی جرعت انجام دادنشو نداری.
اخم کرد:تو واقعی نیستی.
-نه،من واقعی نیستم،من ساخته ذهنتم؛
لبخند بازیگوشی زد:یا شایدم دارم دروغ میگم.سم کنار دیوار سرخورد و نشست،با عجز ناله کرد:چرا تنهام نمیزاری؟
توهمش با سرخوشی خندید،انگار از عذاب دادنش لذت میبرد:چون تو خودت میخوای که من اینجا باشم احمق.
اشکاش روی گونه هاش جاری شدن:من تورو نمی خوام،من دینُ میخوام.
-من دینم.
-نه،تو دین نیستی.
از روی تخت بلند شد،با یه ارامش عجیب و ترسناک به طرف سم رفت و روبروش نشست.دستای سردشو گرفت توی دستاش:سم،من دینم،دین تو.
سم به اون چشمای سبز رنگ که زیر نور مهتاب می درخشیدن خیره شد،با درموندگی پلک زد تا تاری دیدش از بین بره،چند تا قطره اشک درشت از چشماش چکیدن روی گونه هاش.
با امیدواری خودشو جلو کشید،با دستاش صورت دین رو قاب گرفت،یا حداقل کسی رو که فکر میکرد دینه،چشماش رو بست و لباش رو گذاشت روی لبای اون،هیچ اتفاقی نیوفتاد.
وقتی چشماش رو باز کرد مثل همیشه از هیچکس هیچ خبری نبود،فقط خودش توی اون اتاق با درموندگی روی زمین نشسته بود و واسه هزارمین بار سعی کرده بود توهمش رو ببوسه.
//-//-//-//-//
وقتی جنسن وارد اتاق ۱۲ شد سم رو درحالی که کنار دیوار نشسته خوابیده بود پیدا کرد.
با دلسوزی سم رو تکون داد تا بیدارش کنه.سم چشماش رو به ارومی باز کرد،چندبار پلک زد تا تاری دیدش از بین بره،یدفعه چشماش پر از شادی شدن،دست جنسن رو محکم گرفت:دین؟
YOU ARE READING
Hold My Hand[Wincest]
Fanfiction"دستمو نگه دار" روبروی سنگ قبر زانو زد،تفنگ سرد رو گذاشت روی شقیقهاش،توی اون گرگ و میش همه چیز سرد تر و مرده تر بنظر میرسید.یه قطره اشک از چشمش سرازیر شد و زیر لب زمزمه کرد:بلخره دارم میام. و ماشه رو کشید. ______________ 🚫⚠️این داستان دارای صحنه ه...