11.واسه اخرین بار بوسیدمش.

250 47 75
                                    

واسه اخرین بار بوسیدمش.

زندگی واسم مثل جهنم بود،از روزی که بهم گفت داره چیکار میکنه شروع کرد به فاصله گرفتن،دیگه خبری از صمیمیتی که بینمون به وجود اومده بود نبود،یا شایدم چیز عاشقانه‌ای باقی نمونده بود.

من هنوزم عاشقش بودم،و مشخصا اونم منو دوست داشت،ولی یه چیزی این وسط درست نبود،یه چیزی اشتباه بود.

همه اینا تقصیر جان بود،همه اتفاقای بدی که تو زندگیم افتاده،مستقیم یا غیر مستقیم،جان دخیل بوده.

اگه بخاطر کار جان،بخاطر اشتباهات جان،مامان نمیمرد،شاید منو دین انقدر مرزا رو زیر پا نمیذاشتیم‌.بعضی وقتا ارزو میکنم کاش هیچوقت واسه اولین بار نمی بوسیدمش،اگه نمی بوسیدمش هیچ وقت نمیمرد.

جنسن با شوک نفسش رو حبس کرد،عکس العملش دست خودش نبود،سم با نگاه غمگین سرشو از روی شونش برداشت و به جنسن لبخند زد:اره،دین مرده.دین مرده و همش تقصیر منه،چون من خود خواه بودم،چون من میخواستم فقط اونو واسه خودم داشته باشم و نمی دونستم با کارام از دست میدمش.

سم سرش رو به دیوار تکیه داد و به یه نقطه نامعلوم خیره شد،گلوش رو صاف کرد و با صدای ارومش ادامه داد:

تقریبا دو سال به همون منوال گذشت،دو سالی که من هزار بار مردم و زنده شدم.هر بار که دین پاشو از در بیرون میذاشت با نگرانی لحظاتو میشمردم تا برگرده،حتی امکان داشت برنگرده،و فکر کردن به این حقیقت قلبمو به درد میاورد.

هر وقت میخواستم راجب این موضوع باهاش حرف بزنم یجوری بحث رو عوض میکرد یا ول میکرد و میرفت.

دین هنوزم دین بود،ولی غمگین تر،تاریک تر،تنها تر.

من میخواستم کمکش کنم،میخواستم پشتش باشم،میخواستم کوهش باشم تا اون بهم تکیه کنه ولی اون این اجازه رو بهم نمیداد.

نمیدونم چه فکری با خودش میکرد،شاید فکر میکرد اینجوری ازم محافظت میکنه ولی کاراش فقط منو بیشتر لب مرز میکشوندن.

روزی که دین با سر و صورت خونی و یه بازوی تیر خورده وارد خونه شد تولد ۱۶ سالگیم بود.یادمه با کلی زحمت یه پای گیلاس پخته بودم و مثل یه خانوم خونه‌ی دوست داشتنی همه جا رو مرتب کرده بودم.

منتظر بودم تا دین برگرده،تا بتونم بغلش کنم و وقتی شب شد،توی تاریکی توی گوشش زمزمه کنم چقد دوسش دارم،که مهم نیست که ما برادریم،مهم نیست که اون هیچوقت نمیگه دوسم داره،من به اندازه جفتمون دوسش دارم.

ولی هیچوقت همچین اتفاقی نیوفتاد،دین خونین و مالین وارد خونه شد و درو پشت سرش بست.

با عجله به طرفش رفتم،کمکش کردم رو مبل بشینه.نمیدونستم باید چیکار کنم و اشکای لعنتیم هی دیدم رو تار میکردن.

Hold My Hand[Wincest]Where stories live. Discover now