همش تقصیر من بود.
بعد از این که از خونه زدم بیرون نمیدونستم کجا باید برم،به اندازه کافی پول نداشتم که بتونم سه هفته خودم تنها باشم و بعد برم استنفورد؛بخاطر همین رفتم پیش بابی،تنها کسی که میشناختم.
بابی وقتی منو بدون دین دید خیلی تعجب کرد ولی چیزی نگفت،فقط بهش گفتم سه هفته پیشش میمونم و بعد میرم کالج.
اولین کسی بود که واسم ارزوی موفقیت کرد.حالم خیلی بدتر از اینا بود که بخوام راجب کالج رفتن خیال بافی کنم.حرفای دین از درون میسوزوندنم.چندین بار میخواستم بهش زنگ بزنم،که فقط صداشو بشنوم،که بدونم حالش خوبه ولی نتونستم.نتونستم ببخشمش.
اون همهی حرفایی رو که من همیشه میترسیدم به زبون بیاره رو بهم گفته بود،بهم خندیده بود،قلبمو شکسته بود.
ولی من هنوزم دوسش داشتم،شبایی که خونه بابی بودم تا صبح بیدار میموندم و به تک تک خاطراتمون فکر میکردم.
به روزایی که دین مهربون بود،خوب بود،لبخند میزد.به روزایی که با هم می نشستیم و فیلم میدیدیم،بدون اینکه نگران چیزی باشیم.
به روزی که واسه اولین بار بوسیدمش،به زندگیای که میتونستم باهاش داشته باشم،به همه چیزی که با حرفاش نابود کرده بود.
سم اشکاشو پاک کرد و به جنسن نگاه کرد:
من همه تلاشمو کردم جنسن،همه تلاشمو.ولی سخت بود که برگردم،نمیتونستم بعد از اون با دین زندگی کنم،اگه مثل ادم ازم میخواست حاضر بودم نرم کالج و باهاش بمونم ولی اون مثل همیشه منو از خودش دور کرد.سال اول کالج خیلی سخت بود،درس و دانشگاه از یه طرف،افسردگی از یه طرف،کار کردن از طرف دیگه.
هرجوری که بود اون یه سالو گذروندم.شبی که تصمیم گرفتم دین رو واسه همیشه فراموش کنم و ازش بگذرم،رفتم به یکی از پارتیای همیشگی دانشگاه.
همراه چندتا از هم خوابگاهیام بودم.وقتی واسه اولین بار دیدمش دیگه نتونستم چشم ازش بردارم.
کنار دوستاش وایساده بود و میخندید،میخواستم به خودم ثابت کنم دیگه به دین فکر نمیکنم بخاطر همین رفتم جلو.
با اضطرابی که سعی میکرد پنهان کنم کنارش وایسادم:هی.
چرخید و بهم نگاه کرد،و فکر کنم همونجا بود که همه چیز شروع شد،همونجا بود که واسه دومین بار عاشق شدم.
عاشق دختری که برعکس دین بود،همه چیزش.جسیکا مهربون بود،احساساتش رو بروز میداد و همیشه بود،وقتی بهش نیاز داشتم بود.
وقتی اون شب جلو رفتم هیچوقت فکر نمیکردم که عاشقش بشم،جوری که میخواستم باهاش ازدواج کنم.
تقریبا سه سال گذشت...
جنسن حرفشو قطع کرد:پس دین چی؟
سم جوابشو داد:هیچ خبری ازش نداشتم و ته دلمم نمیخواستم ازش باخبر شم،من به اندازه کافی خودخواه بودم که خودم رو تنها قربانی ماجرا میدونستم و هیچوقت به دین زنگ نزدم.
YOU ARE READING
Hold My Hand[Wincest]
Fanfiction"دستمو نگه دار" روبروی سنگ قبر زانو زد،تفنگ سرد رو گذاشت روی شقیقهاش،توی اون گرگ و میش همه چیز سرد تر و مرده تر بنظر میرسید.یه قطره اشک از چشمش سرازیر شد و زیر لب زمزمه کرد:بلخره دارم میام. و ماشه رو کشید. ______________ 🚫⚠️این داستان دارای صحنه ه...