7.من دین رو بیشتر از یه برادر دوست داشتم.

243 52 70
                                    

من دین رو بیشتر از یه برادر دوست داشتم.

سه سال بعدی عمرم به بدترین شکل ممکن گذشت.
بودن توی خونه جان با خانوادش،همراه با دینی که بی دلیل ازم فاصله میگرفت سخت بود،باعث میشد نفسم بند بیاد،احساس خفگی میکردم.

اولش با خودم فک میکردم که دین با منه و همه چیز درست میشه ولی یدفعه همه چیز به هم ریخت.

وقتی کل عمرت عملا تو جیب داداش بزرگترت زندگی کنی یادت میره که به حریم شخصیش احترام بذاری و بدون در زدن وارد نشی.

من وقتی دین رو از دست دادم که وقتی ۱۱ سالم بود بدون در زدن وارد اتاقش شدم و خب،چیزی رو دیدم که قطعا نباید میدیدم.

حوصلم سر رفته بود و نمیدونستم باید چیکار کنم بخاطر همین تصمیم گرفتم برم پیش دین.

بدون اینکه در بزنم در اتاقش رو باز کردم و دین رو دیدم که روی تختش نشسته و داره خودش رو لمس میکنه زیر لب ناله میکنه،اول فکر کردم اشتباه شنیدم ولی اون داشت ناله میکرد"سمی"

با چشمای گرد سرجام خشک شدم و دین هم توی همون حالت خشک شد،یدفعه اخم کرد و غرید:برو بیرون سم.

هنوز توی شوک بودم:ها؟

داد زد:گفتم برو بیرون.

از جام پریدم و با سرعت از اتاقش خارج شدم.دین عصبانی شده بود،من مثل یه بچه رفتار کرده بودم در حالی که میدونستم نباید این کارو میکردم.نباید بدون در زدن وارد اتاق یه پسر نوجوون که از قضا برادرم بود میشدم.

و نمیدونستم باید چه احساسی داشته باشم،من یه بچه ۱۱ ساله بودم که مچ داداشم رو در حالی که داشت با فکر کردن به من جق میزد گرفته بودم،باید چیکار میکردم؟

باید چه عکس العملی نشون میدادم؟

تا یه هفته دین منو نادیده میگرفت و اصلا باهام حرف نمیزد،انگار خجالت میکشید،ازم دوری میکرد.

منم بهش احترام گذاشتم و بهش فضا دادم،من ۱۱ سالم بود،هنوز دقیق نمیدونستم سکس و خودارضایی چه معنی‌ای دارن،فقط حس میکردم باید از دین دور باشم تا اون راحت باشه.

دیگه موقعی که کابوس میدیدم نمیرفتم پیش دین،دیگه موقعی که حوصلم سر میرفت نمیرفتم پیشش،موقعی که سر میز بزرگ غذا میخوردیم کنارش نمی نشستم.

خیلی واسم سخت بود،ولی فکر میکردم این چیزیه که دین میخواد.دین هیچوقت سرم داد نزده بود و وقتی داد زد فکر کردم باید فاصلم رو حفظ کنم.

دیگه اهمیتی نداشت من چیکار کنم،دین به کلی تغییر کرده بود،اره،اون هنوز دین بود،من هنوز دوسش داشتم،اون هنوز برام همون برادری بود که یه نفرو بخاطر من کشته بود،ولی یه چیزی این وسط عوض شده بود.

Hold My Hand[Wincest]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant