دین مُرده،باورش کن.
سم ساکت شد و به جنسن که داشت با دهن باز نگاهش میکرد لبخند زد:اره،این خیلی داغونه،مگه نه؟دین منو میخواست و من اونو،و این خیلی پیچیده است.
اینکه دوتا داداش همدیگرو بیشتر از چیزی که باید،دوست داشته باشن،چیزی نیست که جامعه موافقش باشه،احتمالا فکر میکنی ما حال به هم زنیم،ولی
کمی مکث کرد:دین کسی نبود که بشه دوسش نداشت.جنسن اب دهنش رو قورت داد،انتظار همچین چیزی رو نداشت.وقتی دید سم منتظر بهش زل زده دوباره اب دهنش رو قورت داد:من..من نمیدونم چی بگم واقعا.
سم نفس عمیقی کشید و سرش رو تکون داد:میدونم.میدونی،دین اینجوریم که بنظر میاد عوضی نیست.
جنسن ابروهاشو توی هم کشید:ولی،ببخشید،بنظر میرسه که خب..میدونی...
سم به جنسن که داشت تقلا میکرد حرفشو تموم کنه خندید:اره،بنظر میرسه که خیلی عوضی باشه.خب،اون گاهی اوقات عوضیه،ولی بیشتر مواقع اون بهترین داداش بزرگتر دنیاست.
جنسن نمیدونست،ولی دین خیالی هم توی اتاق بود،پشت سر جنسن به دیوار تکیه داده بود و به سم لبخند میزد.
-خیلی احساس سبکی میکنم،تا حالا به هیچکس اینارو نگفته بودم.
جنسن از ته دلش لبخند زد:خوشحالم که تونستم کمکی بکنم.
-تو خیلی شبیهشی.
-شبیه کی؟
-دین.
جنسن ابروهاشو بالا برد،سم از روی تخت بلند شد و روبروی جنسن وایساد.
دستشو گذاشت روی گونهی دکترش:تو دقیقا صورت دینُ داری،همون چشما،همون کک و مکا،همون بینی و همون لبا.با نوک انگشتاش اروم روی چونهی جنسن دست کشید:دین یه جای زخم اینجا داشت،تو اونو نداری.
یه قدم عقب رفت و پشتشو به جنسن کرد:بخاطر همین روز اول اون جوری رفتار کردم،و بخاطر همینه که حالا دارم اینارو بهت میگم.
از زیر بالشتش یه دفتر چرمی کوچیک بیرون کشید،دفتر رو باز کرد و یه عکس از لای برگه ها بیرون کشید،به تصویر توی دستش لبخند زد.
جنسن با کنجکاوی حرکات سم رو زیر نظر گرفته بود،سم به طرفش رفت و عکس رو داد بهش.
جنسن وقتی تصویر رو دید نمیدونست باید چه عکس العملی نشون بده،شوکه شده بود.
عکس،دوتا پسر جوون رو نشون میداد که داشتن میخندیدن،یکیشون قطعا سم بود،جوون تر و صد البته خوشحال تر.
و پسری که کنارش بود،اون دین بود.یه پسر با موهای بلوند تیرهی کوتاه و یه کت چرم که سرشو پایین انداخته بود و داشت همراه با سم میخندید،اون دین بود؛و اون دقیقا قیافه جنسن رو داشت.
YOU ARE READING
Hold My Hand[Wincest]
Fanfiction"دستمو نگه دار" روبروی سنگ قبر زانو زد،تفنگ سرد رو گذاشت روی شقیقهاش،توی اون گرگ و میش همه چیز سرد تر و مرده تر بنظر میرسید.یه قطره اشک از چشمش سرازیر شد و زیر لب زمزمه کرد:بلخره دارم میام. و ماشه رو کشید. ______________ 🚫⚠️این داستان دارای صحنه ه...