من دین رو داشتم،این کافی بود.
جنسن با عجله وارد ساختمون شده بود.اون خواب مونده بود و نیم ساعت دیرتر رسیده بود.
تو کمتر از ده دقیقه همه کارهاش رو انجام داده بود،ورودش رو ثبت کرده بود،دلیل دیر کردنش رو با واردن در میون گذاشته بود و عذر خواهی کرده بود،از کافه تریا قهوه گرفته بود و حالا جلوی در اتاق ۱۲ وایساده بود.
اخرین جرعه قهوهاش رو نوشید و نفس عمیقی کشید.لبخندی رو لباش نشوند و بعد از در زدن وارد اتاق شد.
سم با لبخند روی تختش نشسته بود و به جنسن چشم دوخته بود،جنسن که کمی از تغییر ناگهانی سم گیج شده بود سعی کرد گیجیش رو نشون نده.
سم با صدای شادی شروع کرد به حرف زدن:هی،جنسن،دیر کردی.
لبخند جنسن بزرگتر شد:خواب موندم.
و لیوان خالی قهوهاش رو توی سطل کنار در انداخت.صندلی رو دوباره مثل روز قبل جابجا کرد که روش بشینه ولی با حرف سم متوقف شد:میشه امروز بریم تویه حیاط؟هوای خوبیه.
جنسن به بیرون نگاه کرد،هوا ابری بود و انگار یه لایه خاکستری همه جا رو پوشونده بود،از نظر جنسن هوا خفقان اور بود،ولی خب...
-حتما.سم بلند شد و از توی کمد دیواری گوشه اتاق یه سوییشرت برداشت و پوشید.به همراه جنسن از ساختمون خارج شد و روی یه نیمکت کمی دور تر از راه اصلی که به اسایشگاه منتهی میشد نشستن.
سم داشت لبخند میزد و از اطرافش لذت میبرد،اون داشت همه چیز رو با جرئیات به خاطر میسپرد.
درختایی که برگاشون ریخته بود و حالت غمزدهای داشتن،چمنای تیره که محیط رو تاریک تر نشون میدادن،جادهای که از میون حیاط بیمارستان میگذشت و در اخر به بزرگراه میرسید.
همونجور که داشت اطرافش رو نگاه میکرد شروع کرد:
خاطرهی دقیق دیگه که از دین دارم مال ۶ سالگیمه،اون شب داشت برف میبارید و من و دین توی اتاق متلی که جان واسمون گرفته بود تنها بودیم.
جان مثل همیشه نبود.
گرمای بخاری اتاق خیلی کم بود و من سرما خورده بودم و داشتم تقریبا از سرما میلرزیدم.
به دین نگاه کردم و همه سعیمو کردم که صدام نلرزه:دین،من،من حالم بده.دین با نگرانی نگاهش رو از مجله کامیکی که توی دستش بود گرفت و به من دوخت:چی شده سمی؟
اب بینیمو بالا کشیدم:فک کنم سرما خوردم.
دین،مثل برادر بزرگتری که همیشه بود،از جاش بلند شد و به طرفم اومد،دستشو گذاشت روی پیشونیم و نگرانی توی چشماش بیشتر شد.
منو به طرف تخت مشترکمون کشوند و مجبورم کرد دراز بکشم.پتو رو تا زیر گردنم کشید روم:استراحت کن سمی،الان واست سوپ درست میکنم.
YOU ARE READING
Hold My Hand[Wincest]
Fanfiction"دستمو نگه دار" روبروی سنگ قبر زانو زد،تفنگ سرد رو گذاشت روی شقیقهاش،توی اون گرگ و میش همه چیز سرد تر و مرده تر بنظر میرسید.یه قطره اشک از چشمش سرازیر شد و زیر لب زمزمه کرد:بلخره دارم میام. و ماشه رو کشید. ______________ 🚫⚠️این داستان دارای صحنه ه...