اون ادم میکشت.
۴ روز طول کشید تا دین برگرده،توی اون ۴ روز مردم و زنده شدم.فکر به اینکه دین ترکم کرده باشه باعث میشد ساعت ها گریه کنم.
الان که فکرشو میکنم میبینم اصلا بچگی سلامتی
نداشتم،احتمالا بخاطر همینه که الان توی ذهنم با یه نفر حرف میزنم،خنده داره.روز چهارم بود،روی مبل نشسته بودم و به در زل زده بودم که در باز شد.دین با همون لباسایی که چهار روز پیش خونه رو ترک کرده بود وارد شد،سر و وضعش خیلی داغون بود.
صورتش کبود بود،انگار کتک خورده بود.دلم میخواست برم جلو،بغلش کنم و زار زار گریه کنم،دلم نمیخواست دینی رو که باهاش سکس داشتم رو بغل کنم،نه،نه تو اون لحظه؛
دلم میخواست دینی رو بغل کنم که منو بزرگ کرده بود،همونی که بخاطر من همیشه از خودش گذشته بود و منو اول قرار داده بود.
وقتی سرشو چرخوند و نگام کرد نمیدونستم چیکار کنم یا چی بگم،فقط اشکای لعنتیم روی گونه هام جاری شدن.
انتظار نداشتم بیاد جلو و بغلم کنه،ولی دین ادم قابل پیش بینیای نبود.
با چندتا قدم بلند به سمتم اومد و بغلم کرد،خودمو تو بازوهاش گم کردم.دین حس خوبی بهم میداد،حس اینکه به یه جا تعلق دارم،حس اینکه یه خونه دارم.
خونه من هیچوقت یه مکان نبوده،نه،خونه من همیشه یه شخص بوده:دین.
به ژاکتش چنگ زدم و صورتمو به شونش فشار دادم،همه تلاشمو میکردم که بی صدا گریه کنم.
دین با صدای مسحور کنندش شروع کرد به زمزمه کردن:من خیلی متاسفم سمی،خیلی خیلی متاسفم.تو داداش کوچولوی منی،تو تنها کسی هستی که واسم مونده،معذرت میخوام که یه عوضی بودم،معذرت میخوام که...
مکث کرد و نفس عمیقی کشید،صداش داشت میلرزید:معذرت میخوام که ازت سو استفاده کردم،منو ببخش.دیگه هیچوقت بهت اسیب نمیزنم،دیگه هیچوقت مثل یه عوضی رفتار نمیکنم،قول میدم،باشه؟
و من،توی بغلش میلرزیدم و معنی تک تک کلماتی که از دهنش خارج میشدن رو میدونستم؛من نمیتونستم دین رو بیشتر از یه برادر دوست داشته باشم چون دین فکر میکرد که داره ازم سو استفاده میکنه.
اروم گفتم:متا...متاسفم دین.
موهامو نوازش کرد و گفت:شششش،چیزی وجود نداره که بخاطرش متاسف باشی سمی.
وقتی اشکام ته کشیدن و لرزیدنم به پایان رسید خودمو عقب کشیدم و دماغمو چین انداختم:قطعا به یه حموم نیاز داری.
تک خندهای کرد و هلم داد عقب:خفه شو،جنده.
فین فین کردم و خندیدم:عوضی.
YOU ARE READING
Hold My Hand[Wincest]
Fanfiction"دستمو نگه دار" روبروی سنگ قبر زانو زد،تفنگ سرد رو گذاشت روی شقیقهاش،توی اون گرگ و میش همه چیز سرد تر و مرده تر بنظر میرسید.یه قطره اشک از چشمش سرازیر شد و زیر لب زمزمه کرد:بلخره دارم میام. و ماشه رو کشید. ______________ 🚫⚠️این داستان دارای صحنه ه...