خونه جدید.
جنسن وارد اتاق ۱۲ شد ولی اتاق خالی بود،خبری از سم نبود.
از اتاق خارج شد و به طرف ایستگاه پرستاری رفت.
-هی،جنویو.جنویو،پرستاری که بیشر اوقات به کارهای سم رسیدگی میکرد برگشت و به جنسن لبخند زد،قبل از اینکه جنسن بتونه سوالش رو بپرسه جنویو گفت:الان وقت ازادشونه،اونا توی سالن نشیمن با دوستاشون میشینن و با هم ارتباط برقرار میکنن،یا تلویزیون تماشا میکنن.کارهای اینجوری.
-خدای من،تو یه ذهن خونی.
جنویو به قیافه جنسن خندید:فک کنم،ولی نباید به کسی بگی،این یه رازه.
جنسن هم در جوابش خندید،و بعد از گفتن یه "ممنون" از اونجا دور شد و به سمت سالن نشیمن رفت،سالن نشیمن توی طبقه دوم بود.
سم وقتی جنسن رو دید لبخند کوچیکی زد.جنسن کم کم داشت به لبخندای سم عادت میکرد،سم خیلی مهربون بود و حتی موقعی که ناراحت بود هم لبخند میزد،این باعث میشد قلب جنسن فشرده شه.
جنسن به سم و جمع دوستانش رسید:هی سم.
سم لبخند دیگهای زد و سرش رو تکون داد.دختری که کنار سم نشسته بود درحالی که نگاهش به جنسن بود به سم گفت:توعه عوضی یه دکتر خوشگل داشتی و حرفی ازش نمیزدی؟!
جنسن احساس کرد گونه هاش کمی گر گرفتن ولی سعی کرد عادی رفتار کنه،هنوزم بعد از یه عمر وقتی مردم از چهرهش تعریف میکردن معذب میشد.
سم در جواب اون دختر چشماشو چرخوند:مگ،این جنسنه،جنسن،این مگِ.
بعد به دو نفر دیگهای که همراهشون دور میز نشسته بودن اشاره کرد:این کوینِ،و این هم بکی.
جنسن سرشو تکون داد:از اشناییتون خوشبختم.
سم بدون اینکه به خوش و بش های دوستاش توجهی بکنه از سر جاش بلند شد:ادامهشو میخوام بگم.اگه میشه بریم توی اتاقم،اینجا راحت نیستم.
جنسن بدون حرف اطاعت کرد و با سم همراه شد.
اون چند تا ایده درباره اتفاقی که واسه سم افتاده داشت ولی هیچکدوم با عقل جور در نمی اومدن،همشون یه جای کار میلنگیدن.سم ایندفعه روی صندلی نشست و جنسن لبه تخت.
سم چند بار نفس عمیق کشید،به پشتی صندلیش تکیه داد و ایندفعه برخلاف دفعات قبل به جنسن زل زد:از اینجا به بعد تقریبا همه اتفاقایی که نباید میوفتادن،افتادن.
۱۰ سالم بود،اون شب مثل بقیه شب ها بود.بخاطر مدرسه زود رفته بودم بخوابم.
چند وقت قبل دین شروع کرده بود به غر زدن راجب اینکه اون دیگه بزرگ تر از این حرفا شده که بخواد تختش رو با داداش کوچیک ترش شریک شه و جان هم این دفعه خیلی از خودش خوبی نشون داده بود و واسمون یه خونه با دو تا اتاق اجاره کرده بود.
YOU ARE READING
Hold My Hand[Wincest]
Fanfiction"دستمو نگه دار" روبروی سنگ قبر زانو زد،تفنگ سرد رو گذاشت روی شقیقهاش،توی اون گرگ و میش همه چیز سرد تر و مرده تر بنظر میرسید.یه قطره اشک از چشمش سرازیر شد و زیر لب زمزمه کرد:بلخره دارم میام. و ماشه رو کشید. ______________ 🚫⚠️این داستان دارای صحنه ه...