13.و ماشه رو کشید.

324 58 88
                                    

و ماشه رو کشید.

و ماشه رو کشید.
جنسن به طرف جسد بی جون دوید و سرش رو توی بغلش گرفت.دستاش میلرزیدن،اشکاش روی صورتش جاری بودن،بغض داشت خفش میکرد.

دردی که توی سینه‌ش حس میکرد غیر قابل وصف بود.جسد رو بیشتر به خودش فشرد و با صدای خفه‌ای گفت:متاسفم که نتونستم بهت کمک کنم.

.....

سم از روی تخت بلند شد و پنجره رو باز کرد،باد ملایمی که میوزید رد اشک روی گونه‌هاشو خشک میکرد.

جنسن با بغض زمزمه کرد:من..م..متاسفم سم.

بدون اینکه نگاهش کنه جواب داد:اره،منم همین طور.

احساس سبکی میکرد،احساس میکرد همه‌ی سنگینی‌ای که روی دوشش بود برداشته شده و میتونه راحت واسه همیشه بخوابه.
یا بهتر،میتونه دوباره دین رو ببینه.

بعد از چند دقیقه سکوت بلخره چرخید و به جنسن نگاه کرد،اشکاش داشتن بی صدا روی گونه هاش میچکیدن.

خندید:یه کم واسه روان پزشک بودن زیادی نازک نارنجی‌ای!

جنسن هم خندید و دستی به صورتش کشید:فک کنم همین طوره‌.

از روی تخت بلند شد،هوای بیرون گرگ و میش بود.افتاب داشت طلوع میکرد.

-فک کنم بهتره تنهات بزارم تا یه کم استراحت کنی،بعدا میتونیم باز با هم حرف بزنیم.

سم سرشو تکون داد:اره،بعدا میتونیم حرف بزنیم.

جنسن همونطور که گفته بود اون روز دوباره به اتاق سم رفت و حرف زدن،ولی اینبار خبری از حرف زدن راجب دین نبود.

سم از جنسن راجب زندگیش میپرسید،بچگیش، خانوادش و همه اینا.

همه‌ی مدتی که جنسن خاطره های بامزه بچگیاش رو تعریف میکرد و چشماش برق میزدن سم به صورتش خیره شده بود و بهش لبخند میزد.
جنسن از خیلی جهات شبیه دین بود و سم نمیتونست جلوی خودشو بگیره بهش خیره نشه.

وقتی جنسن از سم خداحافظی کرد و میخواست اونجا رو ترک کنه هوا تاریک شده بود.
سم که احساساتی شده بود لحظه اخر جنسن رو چند ثانیه تو اغوشش کشید و به خودش اجازه داد که فکر کنه اون دینه.

روز بعد  اولین کاری که سم انجام داد این بود که بره به طرف ایستگاه پرستاری.

به جنویو و امی لبخند زد:میتونم از تلفن استفاده کنم؟

این اولین باری بود که توی این همه سال سم وینچستر همچین درخواستی میکرد.
بیمارا اجازه داشتن به بستگانشون زنگ بزنن ولی سم هیچوقت نخواسته بود با کسی حرف بزنه.

Hold My Hand[Wincest]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora